انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

در سر بالای زندگی At life Uphill ش 6

 

 

 

در نوشته های قبلی ، امیر به بیماری پدر و رفتار بقیه در این روزها اشاره کرد و داستان رو تا روز مرگ پدرش  شرح داد.

.

.  

از پله ها بالا رفتم دیدم ازخانه برادرم سر و صدا می آید به داخل خانه شدم دو پزشک بالای سر پدرم در حال جمع کردن وسایل پزشکیشان بودند وقتی چشمان اشک بارشان به من افتاد مجددا لوازم را بازکردند و قفسه سینه پدرم را چندین بار فشار دادند و گفتند خدا رحمتش کند و خدا صبر دهد. پدرم آرام خوابیده بود آرام تر از همیشه! لبخند کوچکی روی لبانش بود. دیگر ریه هایش صدای آب نمی داد. دیگر پاهایش ورم نداشت! اما متاسفانه دیگر مرا نگاه نمی کرد. دیگرمرا صدا نمی زد! گویا تمام دنیا گریه می کردند...........!  

 

پزشکان اورژانس بعد از امضاء گواهی فوت پدرم ، رفتند. کنار پدرم نشستم دست های زبر و پینه بسته اش ،  بسیار نرم شده بود . 

 

باچشمانی پر از اشک که توان حرف زدن را از من گرفته بود ، گفتم : پدر جان قرارمان    بی وفایی   نبود ! با هم آمده ایم پس چرا مرا تنها گذاشتی ! در این شهر شلوغ امیرت را به کی سپردی ؟ و... مادرم آمد و درحالی که در حال گریه و زاری بود مرا با دل داری دادن ، که بازی روزگار همین است از پدرم جدایم کرد . 

 

به برادرم زنگ زدم حال پدرم را پرسید ، گفتم : خوب شد ! راحت شد ! گفت یعنی چی ،زدم زیر گریه ، گفتم خدا رحمتش کند.... 

 

به در خواست مادرم ، که می گفت به عمو هم بگو ! هر چه باشد الآن او بزرگ شماست ، به یک باره تمام بی احترامی های زن عمو ونگاه های منت بار عمو به یادم آمد ، به زحمت با عمو تماس گرفتم ، پرسیدم :  عمو کجایی ؟ گفت تازه را افتادم دارم میآم ورامین. 

 

 حال آقا چطوره ؟ با بغض گفتم بهتر است ، به یکباره بغضم ترکید .گفت چه شده ! گفتم خدا رحمتش کند . صدای افتادن گوشی از دست عمو را شنیدم که به کف ماشین افتاد. 

 

نزدیک ظهر شده بود برادرم به همراه فامیل های خانومش آمدند. 

 

 پس از مدتی با برادرم گچ پای پدر را که هنوز نمناک بود باز کردیم . به هر طرف که بدن پدر نازنینم را تکان  می دادیم  بدون آنکه  اعتراضی داشته باشد سکوت اختیار کرده بود ، حتی نگاهمان هم نمی کرد، خیلی سخت و درد آور بود....  

 

برادرم به همراه فامیل هایش ، که می گفتند بهتر است مرحوم را به مسجد ببریم ، پدرم را بیرون بردند . 

 

عمو بعد از بردن پدرم ، رسید . 

 

گفت : آقا کجاست ؟ گفتم بردنش مسجد ! گفت بیا باهم بریم پیشش ، تنهاست ؟ پیش خودم گفتم تا زمانی که زنده بود خانه راهش نمی دادید الآن به فکر تنهائیش هستی ! عجب روزگاریست !  

 

با هم رفتیم به مسجد ، پدرم را به غسال خانه برده بودند، نیم ساعتی توی مسجد ماندیم که پدرم را آوردند....  

 

اقوام برادرم می گفتند اگر در شهرستان کسی را ندارید همین جا مرحوم را به خاک بسپارید ، گویا آنها هم به بی کسی ما آگاه شده بودند . اما عمو و مادرم قبول نکردند.  

 

  

عصر بود و هوا سرد ! به همراه مادر و برادر کوچکم ، به شهرمان برگشتیم ، چندین پلاکارد مشکی به در و دیوار خانه چسبانده بودند . از خانه یمان  صدای قرآن می آمد.   

 

خیلی عزیز شده بودیم اما چه فایده ! دوست داشتم داد بزنم آن زمانی که به کمکشان نیاز داشتیم از ما فراری بودند حالا برای چه آمده اند ! متأسفانه زبانم بسته بود .  

 

صبح شده بود هوا بسیار غم انگیز ! عمو پدرم را با ماشین خودش به شهرمان آورده بود .  

 

بعد از مراسم وداع در خانه با پدرم ، به دارالسلام رفتیم ، جمعیت خیلی زیادی آمده بودند .  

 

از گوشه و کنار در مراسم خاکسپاری پدرم ، غریبه ها می گفتند : مراسم خاکسپاری کیست ! دیگری می گفت احتمالاً ، شهردار یا فرماندار فوت کرده است ! اما نمی دانستند یک دست فروش ساده است که امیرش را تنها گذاشته است . 

 

.... بعد از مراسم خاکسپاری ، همه به خانه هایشان رفتند و ما ماندیم و خانه ی سرد و بی مهر پدر! روزگار بسیار سختی بود ، دیگر تکیه گاهی نداشتیم ، نمی دانستیم  مشکلات را با چه کسی در میان بگذاریم ، نمی دانستیم چه کسی را محرم خود بدانیم !  

 

هنوز چند ماه از خدمت سربازی ام باقی مانده بود !  

 

تنها گذاشتن خانواده که تنها امیدشان بعد از خدا به من بود برایم غیر قابل تحمل بود ، اما چه کار می توانستم انجام بدهم ، مجبور بودم بروم !....  

 

در پادگان به اصرار خودم ، مرا به شلمچه محل عملیات کربلای چهار فرستاند .  

 

بعد ازچند ماه  سربازی تمام شد ، روزگار عجیبی بود ، در آمدی نداشتیم ، بدهی های فراوان  مراسم ، هزینه های درمان بی نتیجه، نداشتن پس انداز و... از یک طرف ، و نگاه ترحم آمیز و منت بار اطرافیان ، که پول قرض داده بودند از طرف دیگر روزگار را برایمان سخت و تیره و تار کرده بود . 

 

به زحمت و به سفارش داییم ( دایی خیاط است ) چرخ خیاطی نسیه تهیه کردم و شروع به دوختن  مانتو مدارس نمودم .  

 

کارهایش بسیار زیاد و در آمدش بسیار کم بود . چون آنقدر پول نداشتم که بتوانم تمام چرخ های مورد نیاز خیاطی را تهیه کنم و برای تکمیل کردن مانتوها (زیگزاگ و جادکمه زن ( مادگی ) ) حتماً بایستی به کارگاه خیاطی می رفتم که جنس های مانتو را به من داده بود و به همین دلیل مقداری پول از دستمزد برای کار با چرخ هایش ، کم می کرد . 

 

روزگار می گذشت شب ها تا سحر بیدارم ، روزی دو سه ساعت بیشتر نمی خوابیدم و شب های بسیاری پشت چرخ خیاطی خوابم می برد . 

 

روزگار گذشت اما متأسفانه این کار درآمدی نداشت ! مجبور شدم ، چرخ خیاطی را که نسیه خریده بودم به صاحبش برگرداندم . 

 

برای کسب درآمد به شاخه ی دیگری پریدم ، و با شوهر عمه به کارگری ساختمان رفتم ، چند روز اول بسیار سخت و طاقت فرسا بود اما به اجبار روزگار ، کم کم عادت کردم .  

 

شوهر عمه در کار بر من نسبت به کارگران دیگر ، سخت تر می گرفت ، نمی دانم چرا ! به عنوان مثال کارگرهای دیگر از ساعت 7 صبح تا 5 عصر کار می کردند ، اما من بایستی از ساعت 6 صبح می آمدم تا 7 عصر،  نمی فمیدم چرا ؟ چکار می توانستم انجام بدهم ، و به خاطر اینکه از کار بی کار نشوم چیزی نمی گفتم .  

 

ضمنأ در بهمن سال 87 در کنکور کاردانی به کارشناسی ( محلات ) قبول شدم ، اما به دلیل اینکه پول شهریه ( 270000تومان ) را نداشتم و تازه مقداری از بدهی ها مانده بود ، دوست نداشتم    دغدغه ی جدیدی به خانواده تحمیل کنم . 

 

همچونین عدم حمایت اطرافیان ، مشکلات را برایم سخت تر می کرد ، حتی به برادر بزرگ تر از خودم گفتم که قبول شدم میشه کمکم کنی تا فقط همین ترم را بخوانم و تابستان کار می کنم و هزینه را بر می گردانم ، اما قبول نکرد و گفت ندارم . 

 

 به شوهر عمه گفتم ، گفت : مرد باید کار کند ، درس به چه درد می خورد ، می دانم داشت اما نداد.! 

 

تا عید به همین منوال گذشت ، و تنها امید و  مزیت کارگری برای ادامه کار ، در آمد بهتر  نسبت به کار خیاطی بود ، با در آمد آن توانستم تمامی قرض ها را تسویه کنم . 

 

بالاخره توانستیم تمامی قرض ها را به کمک و برکت  خدا تسویه کنیم و نفس راحتی بکشیم . 

 

14فروردین 88 ، با 15000 تومان راهی  تهران  شدم ، اتوبوس نزدیک تهران برای نماز و استراحت  ایستاد ، هنگام برگشتن از نماز خانه ، کفش های نویی که عید خریده بودم و چون   پولش ، از دست رنج و عرق ریختن خودم بود ، برایم خیلی عزیز بود را دزدیده بودند ،  هرچه دنبال کفش هایم گشتم ، متاسفانه پیدا نشد که نشد! پا برهنه سوار اتوبوس شدم و راهی تهران شدم . تمام خاطرات دوباره برایم زنده شد ، به سر کوچه ای  که خانه عمو در آنجا بود رسیدم هر چه سعی کردم  برای رفتن به خانه عمو ، نتوانستم با خودم کنار بیاییم . 

 

در کنار خیابان  یک جفت دمپایی نسبتأ پاره پیدا کردم و پوشیدم جوراب هایم پاره شده بودند. 

 

به خانه خواهرم که نزدیک خانه عمو بود رفتم ، پس از احوال پرسی و  تعریف ماجرا ، شوهر خواهرم صندل های تابستانیش را به من داد. 

 

از فردای آن روز ، به دنبال کار رفتم ، به هر شهرک صنعتی و کارگاهی که بلد بودم و از دیگران  می پرسیدم رفتم ، بعضیها اجازه فرم پر کردن می دادند و بعضی اصلأ نگاهم نمی کردند . 

 

به دیدن عمو در دبیرستان رفتم (عمو مدیر دبیرستان بود) ، از او راهنمایی جهت پیدا کردن کار خواستم ، او با توجه به اینکه بیش از  سی سال در تهران بود ، دوست و آشنای بسیاری داشت اما به جای کمک به من برای راحت تر یافتن کار ، آدرس شهرک صنعتی های اطراف تهران را می داد ، که همین کار را از هر غریبه ای می شد پرسید .  

 

سه ، چهار بار از میدان آزادی تا چهار راه ایران خودرو را ( تقریبأ 14 کیلومتر ) ، دو طرف خیابان (شهیدلشگری ًجاده مخصوص کرج ً ) پیاده  می رفتم و به درب هر شرکتی ، تقاضای کار می کردم ، شبها ساعت  نه ، ده به خانه خواهرم خسته کوفته می رسیدم .  

 

چند روز گذشت تا از طریق روزنامه  ، به لطف خدا توانستم در شرکت پدیده پارس ، که تولید کننده دستگاه های آب معدنی پر کن بود مشغول به کار شدم .  

 

هفته ای  گذشت رفتار خواهر و شوهر خواهرم به کلی با من عوض شد ، و حرف هایی که در حد یک انسان در به در و بی سر پناه نبود نثار من می کردند و بطور کلی دیگر اصلأ  چشم دیدن مرا نداشتند .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد