انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

خاطرات دیروز

دیروز یه سفر 960 کیلومتری به شهر سیرجان استان کرمان داشتیم ، صبح ساعت 9 از تهران حرکت کردیم و بعد از گذشتن از استانهای تهران ، قم ، اصفهان و یزد وارد استان کرمان شدیم ، ساعت 8:30 شب به سیرجان رسیدیم .

 

داشتم خاطرات سفرهای گذشتم به این شهر رو مرور می کردم که یه موضوع خیلی جالب یادم اومد.

 

بیست و هفتم خرداد 88 بود که من به اتفاق دو نفر از دوستان برای انجام کاری به معدن سنگ آهن گل گهر سیرجان مسافرت کردیم ، غروب همون روز برای خرید و تفریح رفتیم تو شهر.دیدم کنار خیابان اصلی شهر موجوداتی یه کم بزرگتر از زنبور تو پلاستیک فریزر ریخته بودن و می فروختن ، رفتیم جلو ، من از فروشنده پرسیدم : دوست عزیز اینا چی ان ؟ نگاه پر معنایی به من کرد و با لهجه قشنگ کرمانی گفت: جیرجیرک . با تعجب بیشتر پرسیدم : خب چرا اینجوری اونا رو ریختی تو پلاستیک ؟ گفت : می فروشیم . گفتم :کاربردشون چیه ؟

گفت : می خورن. یکی از دوستان که از تعجب دهانش باز مونده بود پرسید : چطوری ؟ و طرف هم بسیار زیبا روش طبخ اونها رو توضیح داد . گفت: تابه رو می ذاری تا خوب گرم بشه بعد اینا رو می ریزی توش و عین تخمه تفت می دی وقتی پفکی شدن تابه رو بر می داری. 

 

 دوباره پرسید:خاصیتشون چیه ؟ گفت : خاصیتهای زیادی داره برا کمر درد ، نفخ شکم و معد درده خوبه.در همین حین من هم صبحتهای این دو نفر رو گوش می کردم هم داشتم پلاستیک ها رو می شمردم ، حدودا 50 تایی می شد ، بعد از اتمام حرفهای دوستان من که حالا بیشتر متعجب شده بودم پرسیدم : این همه رو از کجا گرفتی؟ و باز با صبوری خاصی که از ویژگی عزیزان کرمانی است، جواب داد : غروب جیرجیرکها رو درختا جمع می شن ، هوا که تاریک شد دیگه نمی تونن پرواز کنن ما می ریم و یه چادر زیر درختا پهن می کنیم و بعد هم شاخه ها رو تکان می دیم تا بریزن پایین رو چادر . 

 

 انگار سوال بعدی منو هم حدس زده بود چون گفت این جیرجیرکها همین یکی دو ماهِ سال بیشتر پیدا نمی شن . مکالمه ما وقتی به اینجا رسید دوستان به من اعتراض کردن و گفتن : بابا طرف ما رو گرفته بیا بریم . تشکر کردم و راه افتادیم کمتر از صد متر دور شده بودیم که با یه فروشنده جوان دیگه جیرجیرک که اتفاقا بازارش هم داغ بود برخورد کردیم باز همون سوالها و همون جوابها ، اما ما همچنان مشکوک بودیم از راننده تاکسی ایی که ما رو تا هتل رساند پرسیدیم ، ایشون هم همون جواب ها رو تصدیق کرد. شاید اگه با چشم خودم نمی دیدم هیچ وقت این داستان باورم نمی شد .

                                                                                         سیرجان یکشنبه 30 مهرماه

نظرات 6 + ارسال نظر
بابک اسحاقی یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 22:29

اولا سفر به خیر مهندس
ثانیا منم اگر از شما نشنیده بودم هیچ وقت باورم نمی شد
یادش به خیر خرداد 88

سلام مهندس
یادش به خیر ما قدرش رو ندونستیم

تیراژه یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 22:32 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام
من این داستان رو در مورد ملخ ها خواندم و اهوازی ها..
ماجرای جالبیه..

جزیره یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 22:53

سلام
والا ما بچه که بودیم با داداشم جیرجیرک میگرفتیم اون هم با مشقت، به پاش نخ میبستیم بعد تو هوا میچرخوندیم و اون مفلوک هم یه سری صداهای خاص از خودش در میاورد و ماهم شاد میشدیم و کلا کانون خانواده رو گرم میکردن دیگه. بعد من همیشه در دوران کودکی کوبوس داشتم که در اون دنیا جیرجیرک مذکور منو به نخ میبنده و تو هوا میچرخونه ولی با خوندن این پست فهمیدم اون دنیا جیرجیرک مذکور باید منو بزاره وسط بهشت و بم سجده کنه که هوس نکردم پفکیش کنم!!!!!!والا به قران
بعد یعنی تصور پفکی شدن جیرجیرکبرام یکم ...یکم...

فاطمه دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 01:25

چه چیزا !!!
خیلی جالب بود

دیبا دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 09:00

همون حدود سال 88 یه برنامه بی بی سی فارسی می داد اسمش "پخت و پز در منطقه ی خطر" بود. یاد اون برنامه افتادم.

دنیا دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 19:45

جلل الخالق جلل الخالق ماشا الله. دیشب از تو حیاطمون صدای جیرجیرک میومد خداروشکر که من جیرجیرک خوار نیستم. عاشق صداشونم یعنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد