انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

"خدای مَمَلی"

"حاج شیخ محمود رضا امانی" فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به "حاج آخوند" بود.

اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی، ملّا و با سواد، ادیب و نکته‌دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست‌هایش بسیار نیرومند بود و زندگی‌اش از دسترنج خود و باغِ انگورش می‌گذشت.

آقای "اخوان"، هم مدیر مدرسهٔ ما بود و هم معلم ؛ خوب درس می‌داد. تا اینکه یَرَقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد بجایش درس بدهد.

 حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت: بچه ها! امروز ما می‌خواهیم درباره خدا صحبت کنیم. فرقی ندارد ارمنی باشید و یا مسلمان همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می‌زنیم. حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته‌اید و می‌خواهید با "خدا" حرف بزنید.  ادامه مطلب ...

معجزه

سارا دخترک هشت ساله از گوشه اتاق بغل متوجه شد که پدر و مادرش درباره وضعیت سخت و ناگوار بیماری برادر کوچکترش صحبت می کنند و از پی پولی و هزینه های سنگین درمان. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد و سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، تنها 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.

دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسید : ببخشید؟! 

ادامه مطلب ...

لحظه ای درنگ

 

شیخ را گفتند کی فلان کس بر روی آب می رود ،

گفت سهل است بزغی ( جغزی ) و صعوه نیز بر روی آب می برود.

گفتند کی فلان کس در هوا می پرد ،

گفت زغنی و مگسی  نیز در هوا بپرد.

گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود ،

شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود.

این چنین چیزها را بس قیمتی نیست ، مرد آن بود کی در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.

ادامه مطلب ...