زادروزم چون شود غم و شادی بهم آویزد که ای دوست حسرت عمر رفته مخور و غم ایام آتی ، شاد باش زانکه این نیز بگذرد همانگونه که آن بگذشت و رفت. اما ندایی سر برآرد که کدام نیز بگذرد؟... گاهی هرگز زمان چاره گر نخواهد بود تنها مثل مخدری می ماند گاه حواس تو را از درد دور می کند اما نه همیشگی ست و نه درمان درد.
یادم هست که در دوران کودکی مادرم بهتر مرا امید می داد همیشه می گفت : دلتنگ نباش !حتما پیدایش می شود ... اما دریغ که امروز فهمیدم گم شده ی این قصه منم، خود من !
سال ها میگذرد
و من از پنجره بیداری
کوچه یاد تو را می نگرم
می پویم
و چنان آرامم
که کسی فکر نکند
زیر خاکستر آرامش من
چه هیاهویی هست ...
بیستم شهریور یک هزار و چهارصد و سه