در روزگاران گذشته موشی ، مرغی ، گاوی و گوسفندی در مزرعه ای روزگار می گذراندند ، از قضای روزگار روزی موش در تله افتاد ، بانگ برآورد که ای دوستان همراه ، رفاقت به جا آورده و مرا چاره کنید و از این دام برهانید.
مرغ گفت مشکل ، مشکل توست به من ارتباطی ندارد ، گاو و گوسفند نیز برائت جسته و اعلام بی طرفی کردند و همان جمله مرغ که مشکل توست و به ما ربطی ندارد را تکرار نمودند.
موش پس از چند روز بالاخره بند از پای گشود و خود را آزاد کرد اما در تله ماندن موش سبب تولید بیماری و مرض شده بود و صاحب مزرعه را بیمار گردانیده بود ، اطبا جهت تقویت صاحب مزرعه سوپ تجویز کردن پس صاحب مزرعه مرغ نگون بخت را کشت و از او سوپ ساخت، احوال مرد بدتر شد پس کسان بسیار برای عیادت او آمدند پس گوسفند نیز به جهت پذیرایی از میهمانان و عیادت کنندگان ذبح و پخته شد.
داروها افاغه نکرد و صاحب مزرعه به دیدار ملک الموت شتافت پس گاو را نیز برای ناهار مراسم صاحب مزرعه کشتند و خوردند.
... و موش از درون سوراخ روزگار دوستان را می پایید و به این جمله دوستان مسبوق ( سابق ) می اندیشید که مشکل مشکل او بود و به دیگران ربطی نداشت.
و اما آخرین نوشته از سربالایی های زندگی امیر که امیدوارم آخرین سربالای عمر او باشه رو امروز براتون در سایت قرار دادم .
.
.
چند روز گذشت تا از طریق روزنامه ، به لطف خدا توانستم در شرکت پدیده پارس ، که تولید کننده دستگاه های آب معدنی پر کن بود مشغول به کار شدم .
هفته ای گذشت رفتار خواهر و شوهر خواهرم به کلی با من عوض شد ، و حرف هایی که در حد یک انسان در به در و بی سر پناه نبود نثار من می کردند و بطور کلی دیگر اصلأ چشم دیدن مرا نداشتند .
با هزار زحمت به خانه عمو پناه آوردم ، هرروز ساعت 5 عصر شرکت تعطیل می شد اما من تا ساعت 8 شب توی خیابان ها می گشتم تا مبادا حرف و حدیثی بیان شود و یا مانع راحتی خانواده ی عمو شوم .
دو ، سه شب به خانه عمو رفتم ، و از آنجایی که عمو دختر بزرگ و دم بخت داشت ، برایم سخت بود که هرشب به آنجا بروم .
من مانده بودم و یک دنیا امید و آرزو و گرفتاری ! انگار نمی خواست این مشکلات تمام شوند و دست از سر من بر دارند ، دو شب بعد را به خانه خواهرم رفتم ، اما وقتی شوهر خواهرم به خانه می آمد با بی اعتنایی تمام نسبت به من ، روبرو می شدم .
مثلأ من توی حال تنها نشسته بودم ، وقتی شوهر خواهر از سر کار می آمد و من به احترام او بلند می شدم و سلام می دادم ، اما او بدون دادن جواب سلام من ، سرش را از من برمی گرداند ، و به اتاق دیگری می رفت و با بچه هایش و خواهرم صحبت می کردند و شام می خوردند و من سر گرسنه زمین می گذاشتم ، اما چاره ای به جز تحمل کردن نداشتم.
از آن شب به بعد دیگر به خانه هیچ کدام نرفتم .
ادامه مطلب ...
چند روز پیش توی سالن انتظار بیمارستان کسری نشسته بودم ( منتظر تولد مسیحا بودم ) از شیشه های در ورودی سالن ، خیابون رو نگاه می کردم ، خیابون یه طرف بود .
می دونید که توقف در سمت چپ خیابون های یه طرفه ممنوعه ، داشتم به تابلوی توقف ممنوع جلو در و بوق نزنید فکر می کردم که یه پراید سفید رنگ اومد و اتفاقا نزدیک درب بیمارستان و در زیر یکی از همان تابلوهای توقف ممنوع توقف کرد . راننده جوون خوشتیپ حدودا بیست و هفت هشت ساله و بسیار خوشحال بود ، یه خانم مسن هم با ساک نوزادی عقب نشسته بود . این وضعیت نشان از نوزاد و مبارکه داشت و ترخیص نوزاد و مادرش رو به ذهن متبادر می کرد که اتفاقا داستان هم همین بود .
جوون با کلی خوشحالی دست همسرش رو گرفت و آروم آروم از در بیمارستان بیرون برد ، نوزاد رو به خانم مسن داد و همسر رو روی صندلی جلو گذاشت و در ماشین رو بست ، رفت و پشت رول نشست.
در همین اثنا یا لباس خانم لای در مونده بود یا مشکل دیگه ای پیش اومده بود که نمی دونم ، ناگهان خانم در ماشین رو باز کرد ، از بخت بد این زوج خوشحال ، اتفاقا همون لحظه یه ماشین بسیار ارزون قیمت به نام نیسان مورنو داشت از خیابون رد می شد. باز شدن در پراید همانا و کنده شدن آینه سمت راننده نیسان از ریشه همانا و کش اومدن در پراید همان.
تو دلم گفتم به این می گن سگ شانسی ( بد شانسی در حد المپیک ) !
من که حس کنجکاوی و حقوق بشریم گل کرده بود به عنوان اولین نفر و شاهد صحنه فورا در صحنه حضور بهم رساندم.