انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

در سر بالای زندگی At life Uphill ش 7

 

 

 

 

و اما آخرین نوشته از سربالایی های زندگی امیر که امیدوارم آخرین سربالای عمر او باشه رو امروز براتون در سایت قرار دادم . 

چند روز گذشت تا از طریق روزنامه  ، به لطف خدا توانستم در شرکت پدیده پارس ، که تولید کننده دستگاه های آب معدنی پر کن بود مشغول به کار شدم .  

 

هفته ای  گذشت رفتار خواهر و شوهر خواهرم به کلی با من عوض شد ، و حرف هایی که در حد یک انسان در به در و بی سر پناه نبود نثار من می کردند و بطور کلی دیگر اصلأ  چشم دیدن مرا نداشتند . 

 

با هزار زحمت به خانه عمو پناه آوردم ، هرروز ساعت 5 عصر شرکت تعطیل می شد اما من تا ساعت 8 شب توی خیابان ها می گشتم تا مبادا حرف و حدیثی بیان شود و یا مانع راحتی خانواده ی عمو شوم . 

 

دو ، سه شب به خانه عمو رفتم ، و از آنجایی که عمو دختر بزرگ و دم بخت داشت ، برایم سخت بود که هرشب  به آنجا بروم .  

 

من مانده بودم و یک دنیا امید و آرزو و گرفتاری ! انگار نمی خواست این مشکلات تمام شوند و دست از سر من بر دارند ، دو شب بعد را به خانه خواهرم رفتم ، اما وقتی شوهر خواهرم به خانه می آمد با بی اعتنایی تمام نسبت به من ، روبرو می شدم . 

 

مثلأ من توی حال  تنها نشسته بودم  ، وقتی شوهر خواهر از سر کار می آمد و من به احترام او بلند می شدم و سلام می دادم  ، اما او بدون دادن جواب سلام من ، سرش را از من برمی گرداند ، و به اتاق دیگری می رفت و با بچه هایش و خواهرم صحبت می کردند و شام می خوردند و من سر گرسنه زمین می گذاشتم ، اما چاره ای به جز تحمل کردن نداشتم. 

 

از آن  شب به بعد دیگر به خانه هیچ کدام نرفتم .  

 

 

شب ها را در خیابان ها صبح می کردم . فصل بهار بود و من به این فصل آلرژی شدید داشتم که درد دربه دری مرا دو چندان می کرد.  

 

مجددأ در شرکت دیگری در جاده مخصوص کار پیدا کردم و در آنجا مشغول به کار شدم . 

 

از صبح زود تنها آرزویم این بود که ایکاش هرگز غروب نشود ، چون با پایان کار و شب شدن ، در به دری من شروع  می شد.   

 

 

یک بار دیگر به در خانه خواهرم رفتم  هر چه در و زنگ زدم در را به رویم باز نکردند ! با تلفن کارتی با خانه خواهرم تماس گرفتم و از او خواستم انباری داخل پارکینگ را به من ، فقط برای شبها ، بدون  ودیعه اجاره دهد ( چون ودیعه ای نداشتم ) و ماهیانه هر چه حقوق گرفتم نصفش را ، با فیش حقوقی  بابت اجاره بگیرد اما قبول نکرد !  

 

غروب ها بعد از تعطیل شدن ، خیابان گردی من شروع می شد ! ای خدا کی صبح می شود .شب ها برایم بسیار طولانی و سخت شده بود ، شبها پشت در مسجد ها می نشستم تا اینکه نزدیک اذان صبح در مسجد باز شود و برای خوابیدن به داخل مسجد بروم . 

 

چندین بار خادم مسجد برای بستن در مسجد بیدارم می کرد .  

 

در سر کار به دلیل کم خوابی دچار فراموشی شده بودم تا حدی که در حین کار دنبال ابزار می گشتم در صورتی که  ابزار در دستم بود . 

 

روزگار گذشت .  بعضی شب ها جاهای تازه ، برای خوابیدن پیدا می کردم .   

 

چند شب داخل تونل بازی بچه ها داخل پارک شهرک استقلال ، دو ، سه شب لابه لای درختان پارک شهرک دریا ،  چندین شب جلوی در بانک ها و پاساژها ،  بعضی شبها از خستگی زیاد ، بر روی پل های عابر نزدیک شرکت به همراه دلهره و ترس و هوای سرد صبح دم ، صبح می کردم .  

 

یکی دو ماه شب ها را در فضای سبز ترمینال جنوب روی تکه ای کارتن به صبح رساندم .  

 

برای شستن سر و صورت و بدنم ، به دستشوئی شرکت می رفتم .  

 

هر روز صبح ساعت 6 اولین نفری بودم که وارد شرکت می شدم وقتی که نگهبانی شرکت از من می پرسید مأموریت می روی که صبح به این زود آمده ای ؟ می گفتم : راهم دور است زود می آیم تا در ترافیک نمانم . چندین بار  از سرشیفت نگهبانی شرکت خواستم که اجازه ی ماندن من در نماز خانه را بدهد ، اما می گفت : برای من مسئولیت دارد ، امکان ندارد .   

 

روزگار گذراندم ! قسمت عجیبی برایم رقم خورده بود ! اکنون برایم عجیب است چگونه با آن همه مشکلات امیدم قطع نمی شد . 

 

به یاد دارم شبی از شب ها جلوی در پاساژ  روبروی کوچه ای که خانه عمو در آنجا بود  به روی تکه کارتنی خوابیده بودم که ناگهان پاساژ روشن شد ، در همان لحظه دو پسر جوان جلوی پاساژ آمدن ، و به من سیگار و چیز های دیگر ، که نمی دانم چه بود تعارف کردند اما من راه خودم را گرفتم و از آنجا دور شدم ، و تا صبح در خیابان ها چرخیدم .  

 

شبی دیگر به امامزاده عماد الدین (ع) رفتم واز مدیر امامزاده خواستم که بگذارد شب را در حرم بمانم اما با عصبانیت تمام قبول نکرد . 

 

بار دیگر به در خانه خواهرم رفتم  خوشبختانه در ورودی  آپارتمان باز بود از پله ها بالا رفتم ، و در خرپشته یه تکه کارتن از داخل کیسه نان خشکی که در آنجا بود بیرون آوردم و بر روی آن دراز کشیدم ، خدارو شکر کردم  و بسیار خوشحال بودم که جایی برای خوابیدن یافته ام  

 

هنوز یک ساعت نگذشته بود که مرد همسایه طبقه چهارم ، از تکان خوردن من ، و کشیده شدن کارتن بر بروی زمین ، متوجه من شده بود ، که مانند اجل معلق بالای سرم ظاهر شد . 

 

و با صدای بلند و با عصبانیت تمام ، صدایم زد : که تو که هستی ؟ اینجا چه   می خواهی ؟ گفتم : به خانه خواهرم آمدم ، هر چه در می زنم در را باز نمی کنند ، گویا خواب هستند . 

 

 اینجا خوابیده ام تا مزاحمشان نشوم ! همسر مرد همسایه به دلیل اینکه یکی دو بار مرا در پارکینگ با بچه های خواهرم دیده بود مرا شناخت ، مرد همسایه به خاطر به جا نیاوردن عذر خواهی کرد و بسیار برای رفتن به خانه تعارف کرد اما من نپذیرفتم ، و به طرف تنها همدم شب های تنهایی ام ، یعنی همان کوچه ها و خیابان ها پناه بردم . 

 

چند ماه به همین نحوه گذشت تا پس اندازم به حدود دو میلیون تومان رسید و توانستم زیر زمینی به متراژ تقریبأ 6 متر در شهرک دریا با ماهیانه 50 هزار تومان اجاره کنم .  

 

صاحب خانه با شرط و شروطی زیر زمینش را به من اجاره داد ، که می گفت : من دختر بزرگ دارم و باید هفت صبح تا هفت عصر بیرون باشی . و من هم که از کوچه و خیابان گردی خسته شده بودم ، با کمال میل پذیرفتم . 

 

سخت بود اما از خوابیدن در کوچه و خیابان ها خیلی بهتر بود .  

 

دو ، سه روز اول اصلأ سرکار نرفتم و تمامأ در زیر زمین خواب بودم .  

 

بعد از هشت ماه ، برای اولین بار بعد از به تهران آمدن ، به دیدار خانواده رفتم. 

 

 در ابتدا مادرم مرا نشناخت بعد از چند لحظه ، اشک در چشمانش جمع شد و در آغوشم گرفت ، پرسید چه شده است ؟ چه برسرت آمده که اینهمه شکسته شده ای ؟ و.... فقط گفتم غریبی و غربت !  

 

چقدر دلم برای مادر و برادرم  و دیوار های دو رنگ خانه  ، که با دستان و صلیقه ی پدرم رنگ شده بود تنگ شده بود . 

 

در این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود . بسیاری از افراد محله از دنیا رفته بودند ! تعدادی از دوستانم داماد ، و بسیاری از آنان دارای فرزند شده بودند ! 

 

یک هفته ای آنجا ماندم ، و مادرم برای من دخترهای زیادی را برای خواستگاری و فرار از تنهایی پیشنهاد می داد ، اما مادرم از اوضاع و احوال من خبر نداشت . ....  

 

روزها گذشت ....

تا اینکه قرار داد یکساله زیر زمین به پایان رسید ، در ابتدا صاحبخانه قرارداد را زبانی تمدید کرد و از آنجایی که به او اعتماد پیدا کرده بودم از نوشتن قرارداد در همان لحظه ، منصرف شدم . 

 

یک ماه به همین  نحو  سپری شد . 

 

 همسر صاحب خانه زمان دریافت کرایه ، گفت : باید زیر زمین را خالی کنم ، علت را پرسیدم اما دلیل خاصی نداشت ، و گفت تا حالا بوده ای و از این به بعد دوست نداریم در خانه ما باشی !  حرفی برای گفتن نداشتم . 

 

باز هم آواره شدم و به دنبال جای دیگری برای اجاره بودم ، ودیعه ها سر به فلک کشیده بودند !  

 

بالاخره بعد از مدتی توانستم اتاقی را در شهرک استقلال اجاره کنم ، از صاحب خانه قبلی ودیعه را درخواست کردم اما  مرتبأ امروز فردا می کرد ، و گویا اصلأ قصد دادن پول ودیعه را نداشت. با تهدید یکی از همکاران توانستم پول را بصورت چک ،  برای سه ماه دیگر بگیرم . روزگار گذشت و ماهم با بازی روزگار ، بازی کردیم ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد