و اما آخرین نوشته از سربالایی های زندگی امیر که امیدوارم آخرین سربالای عمر او باشه رو امروز براتون در سایت قرار دادم .
.
.
چند روز گذشت تا از طریق روزنامه ، به لطف خدا توانستم در شرکت پدیده پارس ، که تولید کننده دستگاه های آب معدنی پر کن بود مشغول به کار شدم .
هفته ای گذشت رفتار خواهر و شوهر خواهرم به کلی با من عوض شد ، و حرف هایی که در حد یک انسان در به در و بی سر پناه نبود نثار من می کردند و بطور کلی دیگر اصلأ چشم دیدن مرا نداشتند .
با هزار زحمت به خانه عمو پناه آوردم ، هرروز ساعت 5 عصر شرکت تعطیل می شد اما من تا ساعت 8 شب توی خیابان ها می گشتم تا مبادا حرف و حدیثی بیان شود و یا مانع راحتی خانواده ی عمو شوم .
دو ، سه شب به خانه عمو رفتم ، و از آنجایی که عمو دختر بزرگ و دم بخت داشت ، برایم سخت بود که هرشب به آنجا بروم .
من مانده بودم و یک دنیا امید و آرزو و گرفتاری ! انگار نمی خواست این مشکلات تمام شوند و دست از سر من بر دارند ، دو شب بعد را به خانه خواهرم رفتم ، اما وقتی شوهر خواهرم به خانه می آمد با بی اعتنایی تمام نسبت به من ، روبرو می شدم .
مثلأ من توی حال تنها نشسته بودم ، وقتی شوهر خواهر از سر کار می آمد و من به احترام او بلند می شدم و سلام می دادم ، اما او بدون دادن جواب سلام من ، سرش را از من برمی گرداند ، و به اتاق دیگری می رفت و با بچه هایش و خواهرم صحبت می کردند و شام می خوردند و من سر گرسنه زمین می گذاشتم ، اما چاره ای به جز تحمل کردن نداشتم.
از آن شب به بعد دیگر به خانه هیچ کدام نرفتم .
شب ها را در خیابان ها صبح می کردم . فصل بهار بود و من به این فصل آلرژی شدید داشتم که درد دربه دری مرا دو چندان می کرد.
مجددأ در شرکت دیگری در جاده مخصوص کار پیدا کردم و در آنجا مشغول به کار شدم .
از صبح زود تنها آرزویم این بود که ایکاش هرگز غروب نشود ، چون با پایان کار و شب شدن ، در به دری من شروع می شد.
یک بار دیگر به در خانه خواهرم رفتم هر چه در و زنگ زدم در را به رویم باز نکردند ! با تلفن کارتی با خانه خواهرم تماس گرفتم و از او خواستم انباری داخل پارکینگ را به من ، فقط برای شبها ، بدون ودیعه اجاره دهد ( چون ودیعه ای نداشتم ) و ماهیانه هر چه حقوق گرفتم نصفش را ، با فیش حقوقی بابت اجاره بگیرد اما قبول نکرد !
غروب ها بعد از تعطیل شدن ، خیابان گردی من شروع می شد ! ای خدا کی صبح می شود .شب ها برایم بسیار طولانی و سخت شده بود ، شبها پشت در مسجد ها می نشستم تا اینکه نزدیک اذان صبح در مسجد باز شود و برای خوابیدن به داخل مسجد بروم .
چندین بار خادم مسجد برای بستن در مسجد بیدارم می کرد .
در سر کار به دلیل کم خوابی دچار فراموشی شده بودم تا حدی که در حین کار دنبال ابزار می گشتم در صورتی که ابزار در دستم بود .
روزگار گذشت . بعضی شب ها جاهای تازه ، برای خوابیدن پیدا می کردم .
چند شب داخل تونل بازی بچه ها داخل پارک شهرک استقلال ، دو ، سه شب لابه لای درختان پارک شهرک دریا ، چندین شب جلوی در بانک ها و پاساژها ، بعضی شبها از خستگی زیاد ، بر روی پل های عابر نزدیک شرکت به همراه دلهره و ترس و هوای سرد صبح دم ، صبح می کردم .
یکی دو ماه شب ها را در فضای سبز ترمینال جنوب روی تکه ای کارتن به صبح رساندم .
برای شستن سر و صورت و بدنم ، به دستشوئی شرکت می رفتم .
هر روز صبح ساعت 6 اولین نفری بودم که وارد شرکت می شدم وقتی که نگهبانی شرکت از من می پرسید مأموریت می روی که صبح به این زود آمده ای ؟ می گفتم : راهم دور است زود می آیم تا در ترافیک نمانم . چندین بار از سرشیفت نگهبانی شرکت خواستم که اجازه ی ماندن من در نماز خانه را بدهد ، اما می گفت : برای من مسئولیت دارد ، امکان ندارد .
روزگار گذراندم ! قسمت عجیبی برایم رقم خورده بود ! اکنون برایم عجیب است چگونه با آن همه مشکلات امیدم قطع نمی شد .
به یاد دارم شبی از شب ها جلوی در پاساژ روبروی کوچه ای که خانه عمو در آنجا بود به روی تکه کارتنی خوابیده بودم که ناگهان پاساژ روشن شد ، در همان لحظه دو پسر جوان جلوی پاساژ آمدن ، و به من سیگار و چیز های دیگر ، که نمی دانم چه بود تعارف کردند اما من راه خودم را گرفتم و از آنجا دور شدم ، و تا صبح در خیابان ها چرخیدم .
شبی دیگر به امامزاده عماد الدین (ع) رفتم واز مدیر امامزاده خواستم که بگذارد شب را در حرم بمانم اما با عصبانیت تمام قبول نکرد .
بار دیگر به در خانه خواهرم رفتم خوشبختانه در ورودی آپارتمان باز بود از پله ها بالا رفتم ، و در خرپشته یه تکه کارتن از داخل کیسه نان خشکی که در آنجا بود بیرون آوردم و بر روی آن دراز کشیدم ، خدارو شکر کردم و بسیار خوشحال بودم که جایی برای خوابیدن یافته ام .
هنوز یک ساعت نگذشته بود که مرد همسایه طبقه چهارم ، از تکان خوردن من ، و کشیده شدن کارتن بر بروی زمین ، متوجه من شده بود ، که مانند اجل معلق بالای سرم ظاهر شد .
و با صدای بلند و با عصبانیت تمام ، صدایم زد : که تو که هستی ؟ اینجا چه می خواهی ؟ گفتم : به خانه خواهرم آمدم ، هر چه در می زنم در را باز نمی کنند ، گویا خواب هستند .
اینجا خوابیده ام تا مزاحمشان نشوم ! همسر مرد همسایه به دلیل اینکه یکی دو بار مرا در پارکینگ با بچه های خواهرم دیده بود مرا شناخت ، مرد همسایه به خاطر به جا نیاوردن عذر خواهی کرد و بسیار برای رفتن به خانه تعارف کرد اما من نپذیرفتم ، و به طرف تنها همدم شب های تنهایی ام ، یعنی همان کوچه ها و خیابان ها پناه بردم .
چند ماه به همین نحوه گذشت تا پس اندازم به حدود دو میلیون تومان رسید و توانستم زیر زمینی به متراژ تقریبأ 6 متر در شهرک دریا با ماهیانه 50 هزار تومان اجاره کنم .
صاحب خانه با شرط و شروطی زیر زمینش را به من اجاره داد ، که می گفت : من دختر بزرگ دارم و باید هفت صبح تا هفت عصر بیرون باشی . و من هم که از کوچه و خیابان گردی خسته شده بودم ، با کمال میل پذیرفتم .
سخت بود اما از خوابیدن در کوچه و خیابان ها خیلی بهتر بود .
دو ، سه روز اول اصلأ سرکار نرفتم و تمامأ در زیر زمین خواب بودم .
بعد از هشت ماه ، برای اولین بار بعد از به تهران آمدن ، به دیدار خانواده رفتم.
در ابتدا مادرم مرا نشناخت بعد از چند لحظه ، اشک در چشمانش جمع شد و در آغوشم گرفت ، پرسید چه شده است ؟ چه برسرت آمده که اینهمه شکسته شده ای ؟ و.... فقط گفتم غریبی و غربت !
چقدر دلم برای مادر و برادرم و دیوار های دو رنگ خانه ، که با دستان و صلیقه ی پدرم رنگ شده بود تنگ شده بود .
در این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود . بسیاری از افراد محله از دنیا رفته بودند ! تعدادی از دوستانم داماد ، و بسیاری از آنان دارای فرزند شده بودند !
یک هفته ای آنجا ماندم ، و مادرم برای من دخترهای زیادی را برای خواستگاری و فرار از تنهایی پیشنهاد می داد ، اما مادرم از اوضاع و احوال من خبر نداشت . ....
روزها گذشت ....
تا اینکه قرار داد یکساله زیر زمین به پایان رسید ، در ابتدا صاحبخانه قرارداد را زبانی تمدید کرد و از آنجایی که به او اعتماد پیدا کرده بودم از نوشتن قرارداد در همان لحظه ، منصرف شدم .
یک ماه به همین نحو سپری شد .
همسر صاحب خانه زمان دریافت کرایه ، گفت : باید زیر زمین را خالی کنم ، علت را پرسیدم اما دلیل خاصی نداشت ، و گفت تا حالا بوده ای و از این به بعد دوست نداریم در خانه ما باشی ! حرفی برای گفتن نداشتم .
باز هم آواره شدم و به دنبال جای دیگری برای اجاره بودم ، ودیعه ها سر به فلک کشیده بودند !
بالاخره بعد از مدتی توانستم اتاقی را در شهرک استقلال اجاره کنم ، از صاحب خانه قبلی ودیعه را درخواست کردم اما مرتبأ امروز فردا می کرد ، و گویا اصلأ قصد دادن پول ودیعه را نداشت. با تهدید یکی از همکاران توانستم پول را بصورت چک ، برای سه ماه دیگر بگیرم . روزگار گذشت و ماهم با بازی روزگار ، بازی کردیم ....