انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

روز های زندگی

 

 

 

  

نجار پیری که در یک شرکت خانه سازی مشغول بود خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. روزی این موضوع را با سرپرست خود در میان گذاشت.   

 

پس از گذشت روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای رسیدن به آن، می خواست که سرپرست کارگاه او را از کار بازنشسته کند.  

 

سرپرست او بســیار ناراحت شــد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر خواست و تصمیمی که گرفته بود، پافشاری کــرد. سرانجام سرپرست ، در حالــی که به سختی ناراحت بود با این درخواست موافقت کرد، ولی از نجار  خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده گیرد

 

نجار در حالت تعارف و رودربایستی پذیرفت؛ در حالی که دلش چندان به این کار راضی نبود

 

نجار اشتیاقی به ساخت خانه نداشت برای همین به سرعت مواد اولیه ی دم دستی تهیه کرد و با عجله و بی دقتی، به ســاختن خانه مشــغول شد. او برای رســیدن به بازنشســتگی خیلــی زود کار را تمام کرد و سپس سرپرست را از اتمام آن باخبر کرد

  

ادامه مطلب ...

زاهد پاکیزه سرشت

 

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.  

 

اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد

او گفت: ای شیخ خدا می داند که فردا حال من و تو چه خواهد بود!

 

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی.

گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

 

سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟

کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟  

 

چهارم : زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد.  گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن

گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست. تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

مهلت می دهیم ولی رها نمی کنیم!



http://s1.picofile.com/file/8124615150/gol.jpg



روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.


پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟


عزرائیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:


اول: روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست. همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت. او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.



دوم: هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.



در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت:


 

ادامه مطلب ...