فصل نخست : روزهای بارانی بخش دوم : قاصدکهای امید
ادامه کتاب زندگی -- جلد دوم ۱
.
.
سکوت سنگینی وجودمو فرا گرفته بود توی مسیر تا خونه داشتم به گزینه های مختلف مرگ ، زندگی و خاطرات مشترک فکر می کردم گاه گاهی گونه ام تر می شد ....
توی مسیر پدر خانم زنگ زد و گفت دیر وقته شام براتون گذاشتیم بیاید خونه ما .
چقدر طول کشید و چطوری رفتیم اصلا نمی دونم .
خیلی سعی می کردم کسی چیزی نفهمه ولی از قدیم گفتن "رنگ رخسار خبر دهد از سر درون " ، هی حرفای دکتر که می گفت پدر و مادرشو خبر کن یادم می اومد ، از طرفی اونا هم خیلی اصرار کردن و از علت دکتر رفتن و حال و هوای پریشون ما پرسیدن ، بالاخره تصمیم گرفتم قسمتی از واقعیت رو بگم.
گفتم یه توده کوچولو چربی تو سر شیرینه که با یه عمل ساده رفع می شه ، وای که مادرش داشت پس می افتاد خلاصه کلی توجیه کردم تا کمی آروم شد ، شانس آوردم که صحبتی از تومور نکردم ، کافی بود فقط یه کلمه در مورد تومور می گفتم خون و خونریزی می شد.
دو سه لقمه شام خوردم ولی چه شامی ، فکر می کردم دارم سنگ قورت می دم .
تصمیم گرفتیم صبح زود به اولین آدرس سفارشی دکتر یعنی بیمارستان میلاد بریم و کارا رو شروع کنیم تا صبح حتی یه لحظه هم چشام روی هم نرفت . وقتی آدم تو این موقعیت قرار می گیره کلا قدرت تفکرشو از دست می دهد ، احساس و تفکرش عین بچه ها می شه ، اون شب یکی از طولانی ترین شب های عمر رو تجربه کردم .
صبح ساعت هفت ، بیمارستان میلاد بودیم رفتم درمانگاه مغز و اعصاب نوبت بگیرم که طرف بد حالمو گرفت ، می گفت اولین نوبت برا چهل و پنج روز دیگه است هرچی بالا و پایین رفتم ، پیش ریس بخش ، مسئول پذیرش و... رفتم کاری از پیش نرفت ، گفتند تنها راهش اینه که ببریش اورژانس که اونجا دیگه معلوم نیست عملش زیر دست کی بیافته ولی بستریش می کنن ، قبول نکردم . و باز هم شروع به اصرار کردم تا ساعت نه صبح طول کشید ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم ، مسئول پذیرش محترم برای خلاصی از دست من یه پیشنهاد دیگه داد ، گفت ببرش بیمارستان شهدای تجریش اونجا هم همین دکترا کار می کنن همه فوق تخصص ان ، بیمارستانش هم خلوت تره .
من که دستم به جای نمی رسید به ناچار قبول کردم و راه افتادم ، به اونجا هم که رسیدم نوبت تمام شده بود ولی خوشبختانه مسئول پذیرش جوان بسیار مودب و با اخلاقی بود وقتی وضعیت منو دید گفت با اینکه ما فقط حضوری نوبت می دیم ولی نوبت اول فردا رو برات می زارم .
برگشتیم خونه و دوبار تا فردا یه شب طولانی دیگه رو تجربه کردیم .روز دوشنبه بود اولین نفر وارد اتاق دکتر شدیم ، دکتر جوانی سی و چند ساله ، بسیار با روحیه و خدای اعتماد به نفس بود تا نگاه عکس کرد گفت فوری باید عمل بشه ولی اصلا چیز مهمی نیست یه عمل کاملا ساده است برو پیش فلانی تو بخش بستری بگو کاراشو انجام بده و با من هماهنگ کنه ، به بخش بستری که مراجعه کردم گفتن فعلا تخت خالی نداریم مسئول بخش همونی که دکتر معرفی کرده بود تلفن منو گرفت و گفت تخت خالی شد بهتون زنگ می زنم .
حرفای دکتر توی اون موقعیت کلی به ما روحیه داد بعد از سه روز جهنمی کمی ترس ما از تومور ریخت ، بعد از بیمارستان اول رفتیم بازار کنار میدون تجریش و کمی گشت و گذار کردیم و بعد هم رفتیم امامزاده صالح زیارت .
غروب همان روز به دکتر شقاقی زنگ زدم اسم دکتر جوان رو گفتم و ازشون نظر خواستم ، ایشون هم با همان صبر و آرامش گفت من اسم این دکترو تا حالا نشنیدم ، شناختی هم از ایشون ندارم پس چیزی نمی تونم بگم ، توصیه هم نمی کنم. این حرفا همان و برگشت غم همه دنیا همان ، دوبار حال و روز ما سیاه شد .
فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/186) ::. ( بَرَد کشتی آنجا که خواهد خدا )
مادر خانوم یه شبانه روز تمام گریه کرده بود صورتش سیاه شده بود و چشاش پف کرده بود وقتی یکی از همسایه ها این وضع رو می بینه داستانو جویا می شه و به مشکل پی می بره همان شب این همسایه مهمونی داشت که یکی از مسئولین بخش حوادث روزنامه ایران بود بنام آقا داریوش . وقتی داستانو برای مهمونا تعریف می کنه آقا داریوش می گه که اتفاقا من دوستی دارم بنام پرفسور نعمتی جراح و فوق تخصص مغز که مقیم آلمانه و اونجا تو مرکز مغز هامبورگ کار می کنه ، هر چند وقت یه بار می اد ایران و به مریضای که عمل کرد سر می زنه و اتفاقا شنبه هفته بعد ایرانه ، بیمارهاش رو هم تو بیمارستان مهر می بینه .
همسایه محترم اسم و نشانی ما رو به آقا داریوش داد و ایشون هم هماهنگی ها رو انجام دادن .
شنبه ساعت هفت صبح ما بیمارستان مهر بودیم اتفاقا منشی دکتر هم از آشنایان آقا داریوش بود که بعد از معرفی کلی ما رو تحویل گرفت ، مطب خیلی شلوغ بود همه رقم آدم نشسته بود چون ما نوبت قبلی نداشتیم تا ساعت دو بعد ازظهر منتظر شدیم بالاخره نوبت ما شد وارد اتاق شدیم پرفسور محمد نبی نعمتی و پرفسور اشمیتز آلمانی نشسته بودند ( بخاطر استرسی که داشتم واقعیت اسم پرفسور آلمانی رو کامل متوجه نشدم ) ، شرح حالی گرفت ، عکس ها رو نگاه کرد و با همکار آلمانی اونجوری که من متوجه شدم مشورتی کرد.
من از دکتر به انگلیسی درمورد وضعیت سوال کردم ( می خواستم همسرم متوجه نشه)
دکتر نعمتی با لهجه فارسی سلیس گفت : شانس زندگیش زیاد به شرطی که یه آدم مطمئن عملش کنه چون تومور دقیقا رو مخچه قرار گرفته و کوچکترین اشتباهی می تونه باعث از کار افتادگی اعضای بدن و مرگ بشه.
از دکتر در مورد عمل سوال کردم ( البته دیگه شرمنده شدم و فارسی پرسیدم ) و خواهش کردم که خود دکتر قبول کنه ولی ایشون گفتن: بخاطر چکاپ های بعد عمل و محدودیت اقامت در ایران این امر امکان پذیر نیست عمل بیرون از ایران رو هم توصیه نمی کنم ولی اینجا دو تا همکار خوب دارم که جزء بهترینای دنیا هستن یکی دکتر عباسیون که تو بیمارستان دی عمل می کنه و یک هم دکتر علیرضا زالی که من دکتر زالی رو پیشنهاد می کنم (بخاطر هزینه های مالی ) . من هم موافقت کردم ، پرفسور معرفی نامه ای نوشت و به من داد . ( بعدها به آقا داریوش گفته بود که دلیل مخالفت با عمل بیرون از ایران خطر پرواز بود چرا که بدلیل بزرگی تومور ، افت فشار هوا و فشار تومور روی مغز در زمان پرواز می تونست عامل خونریزی مغز و مرگ بشه )
اسم دکتر زالی را یادم اومد که روی تابلوی درمانگاه مغز و اعصاب بیمارستان شهدای تجریش دیده بودم بنابراین صبح روز بعد ساعت هفت خودمو به درمانگاه مغز و اعصاب بیمارستان شهدای تجریش رساندم ، از پرستارها سوال کردم همان روز تیم دکتر زالی اونجا عمل داشت (توی بیمارستان تجریش خود دکتر عمل نمی کرد) ، گفتن دکتر بالای سر تیم می ایسته و بر روند عمل نظارت و کمک می کنه ، رفتم طبقه دوم جلوی در اتاق عمل بیمارستان شهدا ( این طبقه هفت هشتا اتاق عمل کنار هم داشت که کلا یه سالن انتظار ده پانزده متری داشتن ) ، هر دکتری و پرستاری که از اتاق خارج می شد سراغ دکتر زالی رو می گرفتم ، جواب این بود که عمل دکتر طولانی ، دکتر هنوز توه و... ، شاید از بیست نفری پرسیدم حتی از بعضیا دو سه بار پرسیدم دیگه خجالت می کشیدم ، صحنه های بسیار زجر آوری می دیدم یکی دو نفر رو مرده از اتاق بیرون آوردند سر و صدا ، داد و بیداد ،فضای کوچیک و سر پا موندن و... دیگه کلافه شده بودم ساعت سه بعدازظهر شد و من همچنان منتظر بودم یه نفر از اتاقی بیرون اومد دیگه خجالت کشیدم از این یکی هم بپرسم . چند لحظه ای گذشت ، خانومی کنار من ایستاده بود به سمت شوهرش برگشت و گفت دکتر زالی بود بدو ازش بپرس ببین (من بقیه حرفا رو گوش ندادم نمی دون موضوع چی بود ولی فکر می کنم فرشته نجات بود) تا این جمله رو شنیدم به سرعت باد به سمت راه پله رفتم روی پله های طبقه اول به دکتر رسیدم ، سلام کردم دکتر جواب داد و همچنان به راهش ادامه می داد ولی تا گفتم از طرف پرفسور نعمتی اومدم دکتر ایستاد و بقیه صحبتهامو گوش کرد معرفی نامه رو به دکتر دادم ، دکتر هم کلی از احوالات پرفسور جویا شد تا حیاط بیمارستان با هم صحبت کردیم دکتر گفت زنگ بزن مطب با آقای هاشمی هماهنگ کن که یه وقت بین مریض بهت بده ، یه شماره تلفن به من داد و با عجله رفت .
شماره تلفن مطب دکتر دائم مشغول بود شاید صد بار شماره گیری کردم تا تونستم با آقای هاشمی منشی دکتر صحبت کنم و آدرس مطب و یه وقت برای شب دوشنبه بگیرم . راضی کردن آقای هاشمی با اینکه دکتر سفارش کرده بود کار خیلی سختی بود.
بعد ازظهر همان روز هم از بخش بستری بیمارستان شهدای تجریش تماس گرفته شد که من تشکر کردم و خواهش کردم نوبت ما رو به نفرات دیگه بدن .
دوشبنه 18 آبان ساعت چهار بعد از ظهر از خونه راه افتادم ترافیک مسیر میرداماد- شریعتی خیلی سنگین بود ساعت شش و نیم رسیدیم مطب ، آقای هاشمی گفت امروز دکتر عمل داشته دیر می اد ، دکتر حول و حوش ساعت هشت و نیم بود که رسید حداقل سی نفری نشسته بودند .
از سر شب من تغییرات رو تو چهره همسرم می دیدم لحظه به لحظه زردتر و بی حال تر می شد مثه چراغی که نفتش داشت تموم می شد ، پرسیدم حالت خوبه جواب داد آره فقط این ترافیک و انتظار خستم کرده ، چند بار اعتراض کردم که نوبت ما چی شد هر بار هم آقای هاشمی جواب داد اینا رو که می بینی حداقل دو ماه پیش نوبت گرفتن ، من درد رو کاملا حس می کردم ، بغض بیشتر روی گلوم فشار می اورد ولی کاری از دستم ساخته نبود.
ساعت یازده نوبت ما شد دکتر تا معاینه کرد و عکس رو دید گفت چهارشنبه کارای بستریشو انجام بده تا پنج شنبه عملش کنم یه معرفی نامه هم برا بیمارستان ایرانمهر به من داد و گفت اگه یه وقت وضع اضطراری شد هر ساعتی که بود برسونش بیمارستان ایرانمهر .
ساعت دوازده و نیم شب به خونه برگشتیم ، من آبی به دست و صورت زدم و رفتم لباس عوض کنم ، چند دقیقه ای گذشت از خانوم خبری نشد ، مشکوک شدم رفتم جلو در دستشویی دیدم نشسته کف دستشویی و نمی تونه از جاش تکان بخوره و...
مجدد فوری لباس پوشیدم ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ساعت یک و نیم رسیدم بیمارستان تا کارهای بستری و تشکیل پروند انجام شد ساعت دو صبح شد از طرف بیمارستان با دکتر تماس گرفتند دکتر دستور داد تا آزمایشات و مقدمات عمل انجام بشه و ساعت شش صبح برای عمل آماده باشه .
نمی تونستم تا صبح سر پا بین آسمون و زمین باشم پس تنها به خونه برگشتم چیزیی به صبح نموند بود....
« در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویش دیدم که جانم می رود »
نماد -- آبان ۹۱
اشکم دراومد مهندس
چقدر خوب نوشتید
و چقدر خوب یادتون هست
منتظر ادامه اش می مونم
مهندس عنوان های که می زاری خیلی زیباست داستان زندگیت هم خیلی سوزناک و زیباست موفق باشی
خوب میفهمم که چرا دقیقه به دقیقه اش یادتون مونده. آبان ماه عجیبیه. اما مظمئن باشین که آشنا شدنتون با پزشک آلمانی اتفاقی نبوده. شما هم از آقا بابک یادگرفتین؟ قراره قلبمون بیاد تو دهنمون نه؟ بقیشو کی مینویسین؟