روز پنچ شنبه ما هم مث بقیه ملت به سرزمین مادری و خونه پدری مسافرت کردیم خب عزاداری محرم با رسوم اجین شده و معمولا همه دوست دارن تو این روزا در شهر و محل خودشون حضور داشته باشن .
حضور ما تا روز دوشنبه ادامه داشت تمام اعضای قدیم و جدید خانواده در خونه پدر حضور به هم رسونده بودن وقتی گفتم می خوام برم و تعطیلات تموم شد گفتن بابا حالا یکی دو روز دیر بری اتفاقی نمی افته که!! دور هم ایم کجا ؟
گفتم شش ماه پیش واحد ما ده تا کارشناس داشت و حالا فقط من موندم و دوتا دیگه از برادرای کارشناس.
گفتن: خب بقیه چی شدن ؟ گفتم چندتاشون جهت رسیدگی به امور منزل به خدمت خانواده واصل شدن ، دو ، سه نفری هم تا دیدن اوضاع پسه حساب کار دستشون اومد و خودشون غزلو خوندن ، چندتاشون هم به شرکت های دیگه فرستاده شدن .
داستان که به اینجا رسید بابا گفت : اگه همین آلان بری می رسی ؟ تعجب کردم گفتم : چرا؟
گفت : ظاهر داستان خیلی غمگینه ، می ترسم تو رو هم واصل کنن.
گفتم : نه بابا ، شغل من مث بقیه مشاغل کشور از نظر امنیت و ایستایی خیلی بالاتر از این حرفاست یعنی فوق العاده ست ، اون اتفاقات فقط بخاطر حس انسان دوستی بوده .
من منظورم این بود که وظیفه بقیه همکارای مرحوم هم بر عهد ماست پس اگه من دیر برم فشار کاری رو همکارای حاضر زیاد می شه و گرنه از این خبرا نیست که !!! هست ؟؟؟
بابا گفت همین امروز تا شب نشده باید بری ....