ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
بدلیل آزرده شدن خاطر تعدادی از دوستانم قصد داشتم این مطلب رو ادامه ندم ولی بهر حال اون انسانها هم متعلق به همین سرزمین هستن و این واقعیتهایی است که در جامعه امروزی و قرن بیست و یکمی ما جریان داره ، بنابراین همه مردم حق دارن بدونن حتی اگه بخاطر حس زیبای ایرانی بودن کمی ناراحت بشن پس خواهش می کنم بخاطر نوشتن آخرین قسمت این مطلب بر من خرده نگیرین .
.
ادامه چیزی بالاتر از محرومیت ۲
.
.
من طی یک سال بیش از ده بار به مناطق جنوبی استانهای کرمان و سیستان سفر کردم و هر بار با خاطراتی تلخ این مناطق رو ترک کردم ، خاطراتی تلخ بخاطر محرومیت و فقر فوق مطلقی که در این مناطق جولان می داد .
در یکی از این سفرها اواخر بهار سال 86 از منطقه اسلام آباد کهنوج ( شاه آباد ) به سمت بمپور ایرانشهر راهی شدیم باز هم در مسیر به انواع و اقسام روستاهای کپری برخورد کردیم هر چند در این مسیر چند روستای دارای ساختمان هم دیدم.
در یکی از این روستاهای کپری صحنه ی عجیبی ذهنم رو مشغول کرد چون ساعات کار بدلیل گرمای هوا از 5 صبح تا یازده قبل از ظهر بود ما ساعت 5:30 صبح به سمت یکی از کارگاه های فعال خط لوله گاز حرکت کردیم حدود ساعت 6 صبح وقتی از روستای کپری ده ، پانزده خانواری کوچکی نزدیک زهکلوت عبور می کردیم دیدم جمعیتی حدودا بیست نفر زن و مرد دور ساختمان دو کلاسه مدرسه روستا نشسته بودن ، ساختمانی کوچک با دو اتاق که ارتفاعی بیشتر از سه متر نداشت . هیچکدوم دانش آموز به نظر نمی اومدن من داشتم توی ذهنم این قضیه رو تجزیه و تحلیل می کردم که احتمالا راننده محلی ما متوجه شد . پرسید می دونی اینا چرا نشستن پای این مدرسه . بلافاصله جواب دادم : نه ، هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم . گفت
در این مناطق معمولا برق از اوایل صبح تا غروب قطع می شه ، نزدیکی ظهر هوا خیلی گرم و طاقت فرساست ، توی کپر هم دم می کنه و قابل تحمل نیست ، تنها سایه بلند این روستا همین ساختمان مدرسه است برا همین این مردم از همین الان می ان اینجا که جا گیرشون بیاد.
راستش از کس دیگه ای نپرسیدم و نمی دانم اون راننده تا چه حد درست می گفت ولی همین صحنه رو هر روز صبح موقع عبور از این روستا می دیدم .
در ادامه این سفر از جاده ای فرعی به دل بیابان زدیم یکی از کارگاه ها در وسط بیابان و حدود هشتاد کیلومتری ایرانشهر بر پا شده بود.
از کنار نخلستانی عبور می کردیم که یکباره مورد حمله زنی قرار گرفتیم زن که ننه رباب نام داشت چند سنگ به سمت ماشین ما پرت کرد یکی از سنگ ها به رینگ ماشین خورد اما راننده بدون توجه به مسیر ادامه داد ، گفتم : خورد به ماشین ، گفت : مهم نیست پرسیدم چرا ؟ گفت : " این زن اسمش ننه ربابه بخاطر بی پولی و بدبختی، دختر چهارماهشو به سیصد هزار تومن فروخته به مهندس .... مدیر ماشین آلات گارگاه .... که خودش بچه نداره ، حال هم دیوونه شده با خودش شعر می خونه و به ماشین ها سنگ می زنه " ، دیدن چهره پر غم این مادر یکی از زجرآورترین صحنه های زندگی بود.
بجز چند تکه نخلستان کوچک ، اونجا نه کشاورزی بود، نه دامداری ،نه صنعتی و نه هیچ کار و درآمد دیگه ای شاید برای همینه که بعضی ازجوانان این مناطق بخاطر چند ده هزار تومان کلوله های مواد مخدر را صدها کیلومتر از مسیرهای فرعی پیاده حمل می کنن و مورد سو استفاده سوداگران قرار می گیرن .
قوت قالب این مردم ، نان خشک و خالی بود ، فقط نان ......
* اصلا دوست نداشتم نام این مناطق رو توی نوشته هام بیارم ولی بخاطر اینکه دوستان با تعصب و توجیه گر تصور نکنن اینا خیالات و اوهام نویسنده است مجبور شدم اسم بنویسم و به همین دلیل از تمامی مردم صمیمی و باصفای این مناطق عذر خواهی می کنم ،من در این سفرهای متعدد از این مردم فقط سادگی و پاکی دیدم .
آدم باورش نمیشه هنوز هم مردمی با این وضه مالی زندگی می کنند . ایکاش یکی از دولتمردان هم یکبار این چیزها رو ببینه
عالی بود مهندس
پس این پول یارانه را چکار می کنند ؟
سفر من مربوط به سال ۸۶ هستش اون زمان خبری از یارانه نبود و فقط دولت محترم برای رفع فقر ماهانه به هر نفر یه کیسه آرد می داد.