مدتها بود که چیزی ننوشته بودم ، فکر می کنم دو ماهی شده که بخاطر مشکلاتی که دوستان در جریانش هستن مطلبی ننوشتم ، بهر حال با اینکه خلف وعده کردم و قسمتهایی از بخشهای داستانی سایت مثل کتاب زندگی رو مدتیه ادامه ندادم ولی سعی می کنم که کم کم اون روال رو از سر بگیرم و ان شاا... جبران کنم.
امروز چند روزیه که مهمان دوستان سیرجانی ام ، برای تدریس دو دوره راهبری دستگها های معدنی با چهار گروه مختلف یعنی حدود شصت نفر تا حالا کلاس برگزار کردم . به رسم اساتید و برای ایجاد صمیمیت معمولا من کلاسم رو با معرفی مختصر خودم شروع می کنم بعد هم از دوستان می خواهم که خودشون رو با مشخصات کامل مثل سال تولد آخرین مدرک تحصیلی ، ورزش مورد علاقه ، سابقه کار و ... معرفی کنن .
کلاس امروز من حدود 15 نفر فراگیر داشت از تک تکشون در مورد ورزش سوال کردم با اینکه فقط یه نفر متولد 55 داشتن و بقیه همه دهه شصتی بودن ولی متاسفانه هیچکدوم اهل ورزش نبودن چهره ها رو که نگاه می کردی جوون متولد شصت و هشت ، سی و چند ساله به نظر می اومد.
خیلی متاسف شدم که چقدر مشغله ذهنی برای این جوانها وجود داره که با اینکه نصف ماه روز کارن و نصف دیگه ماه بخاطر شبکاری خونه هستن و فرصت دارن ولی حتی یکبار در ماه هم ورزش از پیاده روی و والیبال گرفته تا شنا و ... برای سلامتی خودشون هم که شده انجام نمی دن .
گذشت و کلاس تموم شد داشتم به سمت هتل برمی گشتم که یه صحنه ناب دیدم که کل افکار منو به هم ریخت .
کنار خیابان اصلی درست مث بعضی از محلهای تهران شهرداری تور کشیده بود ، یه ورزشگاه کوچیک با چمن و بقیه امکاناتی که خیلی پیشرفته نبود ولی برای نرمش و فوتبال کافی بود دائر کرد بود.
تو این زمین سه تا بچه ده ، دوازده ساله داشتن گرگ بازی می کردن هشت نفر جوون توی دو گروه چهارتایی و هر کدوم با سه چهارتا تماشاگر وسط چمن نشسته بودن و مشغول ورزش ذهن بودن ، یعنی چی ؟ حیف که دوربینم همراهم نبود
من هم اول فکر کردم یوگا کار می کنن ماشین رو کنار تور ورزشگاه پارک کردم رفتم جلو با کمال تعجب دیدم دارن ورق ( پاستور ) بازی می کنن.
اونجا بود که جواب فراگیرا رو کاملا درک کردم .