قصه سیب کمی طولانیست
مطلع قصه از آدم و حوا بوده
و از آن روز جدایی رخ داد
گاهی به خاطرات گذشته گذری می کنم و بر سطور نگاشته شده نظر
و از این رهگذر خاطریی مسرور می دارم
بعضی از خاطرات همیشه خاطره انگیزند حتی اگر سالیان سال از آن سپری گردیده باشد
زان جمله شعر دکتر حمید مصدق و جواب بانو فرخ زاد است که با آنکه تاکنون بیش از دو صد بار آن دو را خوانده ام ولی هنوز هم صحنه های این شعر برایم زنده و پویاست .
چونانکه دکتر می نگارد :
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
و بانو فرخ زاد در جواب می آورد که :
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...