انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

شهید زنده

آهسته چشمم را باز کردم ، صوت زیبای قران محیط رو پر کرده بود ، صدایی شبیه به صدای عبدالباسط  به آرامی در محیط طنین انداز بود  ، طنازی و عطر پراکنی شاخه های بهار نارنج از پشت شیشه های پنجره اتاق کاملا  پیدا بود ، عطر بهار و نارنج همه جا رو پر کرده بود ،  نسیم بسیار خوش عطری از لای تای پنجره وارد می شد و مشام جان را نوازش می کرد ، شک نداشتم که به بهشت وعده داده خداوند وارد شده ام ، چقدر سبک شده بودم ، روحم آرام گرفته بود ، شروع کردم به فکر کردن به بهشت و امتیازاتی که در اینجا به من خواهند داد  و تصور می کردم که این صحنه به پاس شهادت نصیب من شده است که ناگهان صدای باز شدن در اتاق رشته افکارم را گسست ، شخصی وارد اتاق شد مردی سفید پوش با چهره ای سیه فام ، هر چه فکر کردم دیدم در دنیا به ما گفته بودند حوریان بهشتی از شهدا استقبال می کنن نه غلمان ها ( مردان بهشتی ) ، مرد سفید پوش به سمت من آمد چهره اش را که نگاه کردم منقلب شدم ، اخه چهره ی آن مرد اصلا شبیه به فرشته ها و غلمان ها نبود شک عجیبی به دلم افتاد ، پرسیدم : اخوی پس حوریا کو ؟ چیزی نگفت ، دوباره پرسیدم اخوی نشنیدی ، چرا حوریا نیومدن؟ مرد گفت : فکر کنم کلا تعطیل شدی ؟

گفتم : مگه اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا شیرازه

با خودم فکر کردم که چه جالب! بهشت هم قسمتی بنام شیراز داره .

گفتم : در احادیث خونده بودم که برا استقبال از شهدا حوریا می آن ، پس چرا شما اومدی ؟

گفت : اینجا بیمارستان نمازی شیرازه ،  از جبهه منتقل شدی  ، بنده هم نه غلمانم نه حوری ، پرستار بخش هستم . 

پرسیدم ..

پس این صدای قران از کجا می آد ؟

گفت نزدیک اذان ظهره ، شما هم تازه بهوش آمدی .

همین که این سخن رو شنیدم و دانستم که به دنیا برگشتم دوباره درد به سراغم آمد و تمام بدنم ، تک تک سلولهایم شروع به درد کرد از شدت درد فریاد می زدم

ادامه دارد ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد