آهسته چشمم را باز کردم ، صوت زیبای قران محیط رو پر کرده بود ، صدایی شبیه به صدای عبدالباسط به آرامی در محیط طنین انداز بود ، طنازی و عطر پراکنی شاخه های بهار نارنج از پشت شیشه های پنجره اتاق کاملا پیدا بود ، عطر بهار و نارنج همه جا رو پر کرده بود ، نسیم بسیار خوش عطری از لای تای پنجره وارد می شد و مشام جان را نوازش می کرد ، شک نداشتم که به بهشت وعده داده خداوند وارد شده ام ، چقدر سبک شده بودم ، روحم آرام گرفته بود ، شروع کردم به فکر کردن به بهشت و امتیازاتی که در اینجا به من خواهند داد و تصور می کردم که این صحنه به پاس شهادت نصیب من شده است که ناگهان صدای باز شدن در اتاق رشته افکارم را گسست ، شخصی وارد اتاق شد مردی سفید پوش با چهره ای سیه فام ، هر چه فکر کردم دیدم در دنیا به ما گفته بودند حوریان بهشتی از شهدا استقبال می کنن نه غلمان ها ( مردان بهشتی ) ، مرد سفید پوش به سمت من آمد چهره اش را که نگاه کردم منقلب شدم ، اخه چهره ی آن مرد اصلا شبیه به فرشته ها و غلمان ها نبود شک عجیبی به دلم افتاد ، پرسیدم : اخوی پس حوریا کو ؟ چیزی نگفت ، دوباره پرسیدم اخوی نشنیدی ، چرا حوریا نیومدن؟ مرد گفت : فکر کنم کلا تعطیل شدی ؟
گفتم : مگه اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا شیرازه
با خودم فکر کردم که چه جالب! بهشت هم قسمتی بنام شیراز داره .
گفتم : در احادیث خونده بودم که برا استقبال از شهدا حوریا می آن ، پس چرا شما اومدی ؟
گفت : اینجا بیمارستان نمازی شیرازه ، از جبهه منتقل شدی ، بنده هم نه غلمانم نه حوری ، پرستار بخش هستم .
پرسیدم ..
پس این صدای قران از کجا می آد ؟
گفت نزدیک اذان ظهره ، شما هم تازه بهوش آمدی .
همین که این سخن رو شنیدم و دانستم که به دنیا برگشتم دوباره درد به سراغم آمد و تمام بدنم ، تک تک سلولهایم شروع به درد کرد از شدت درد فریاد می زدم
ادامه دارد ..