انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

شهید زنده ۲

بعد از 25 شبانه روز در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم ، همین که متوجه این موضوع شدم  و دانستم که به دنیا برگشتم دوباره درد به سراغم آمد و تمام بدنم ، تک تک سلولهایم شروع به درد کرد از شدت درد فریاد می زدم.... 

 

بعد از این جریان به بیمارستان قائم مشهد منتقل شدم . پنجم آذرماه بود ( پنج روز بعد از انتقال ) که به علت خونریزی شدید از من ناامید شدند. تمام مجروح ها را از اتاق بیرون بردند و یک حصار سبز رنگ دور من کشیدند. لحظه به لحظه برای من تقاضای خون می کردند. پرستارها از این طرف به آن طرف می دویدند. دکترها هم تلاش می کردند و در نهایت به گوش خودم شنیدم که گفتند دیگر فایده ندارد و دیرشده؛ آقای حسن ربانی‌راد که الان در تیپ امام صادق(ع) مشهد هستند و آن زمان فرمانده سپاه فردوس بودند، دستور می‌دهند که عکس مرا بزرگ کنند. و قبری برای من کنار قبر شهید اصیل در شهر خودم آماده کرده بودند که من حتی تا مدت‌ها آنجا می‌رفتم و بعدها شهیدی را آنجا دفن کردند. بعد از آن که 2 ـ 3 ساعت از مرگم گذشته بود، مرا به طرف سردخانه می‌بردند، 

 

در راه، از همان لحظه که گفتند این تمام کرده، یک نفر را هر لحظه کنار خودم می‌دیدم. بعضی‌ها می‌گویند امام زمان بود اما به نظر خودم عزرائیل بوده که حالا مانده بوده تا با من چه کار کند نمی‌دانست رفتنی هستم یا ماندنی. تا زمانی که مرا به طرف سردخانه می‌بردند با ما همراه بود. با لرزش برانکارد و هیبت کسی که مدام همراه من بود، از آن حالت خارج شدم. احساس کردم محکم پیچیده شده‌ام و بعد از این دیگر او را در کنار خودم ندیدم. یک نفر دیگر هم از زنجان شهید شده بود که جنازه ا و را جلوتر از من می‌بردند. ما را به طبقه پائین بیمارستان قائم آوردند. در آن لحظه که ما را می‌بردند، یادم آمد که دکترها داشتند برای من تلاش می‌کردند و نتوانسته بودند کاری بکنند. پیش خودم گفتم احتمالاً کارشان به بن‌بست خورده و مرا به بیمارستان امام رضا می‌برند تا عمل کنند. از در سردخانه که وارد شدیم هوا خیلی سرد بود. لرز کرده بودم. گفتم اگر اینها ما را به بیمارستان امام رضا می‌برند، چرا پتو ندارم! بچه‌های سپاه داشتند روی تابوتها پرچم می‌چسباندند و برای تشییع جنازه آماده می‌کردند. می بایست تا صبح در سردخانه می‌ماندیم تا بدنمان کمی سرد شود چون قرار بود بعد از آن به شهرستان انتقال پیدا کنیم.

آنها دنبال تابوت می‌گشتند که من را داخل آن بگذارند. آقای ساقی که الان در بنیاد جانبازان است و آن موقع از بچه‌های کمیته مجروحین بود، گاهی وقت‌ها با من شوخی میکند و می‌گوید که تو قد بلندی داشتی و ما دنبال یک تابوت مناسب برای تو می‌گشتیم که آن هم نبود و بعضی‌ها می‌گفتند که پاهایش را بشکنیم و. . . که شوخی می‌کردند.

به ذهنم رسید که اینجا سردخانه است و بعد فهمیدم که مرا کفن کرده‌اند بعد پیش خودم گفتم خدایا! اگر من شهید شده‌ام که نباید احساس سرما بکنم. گفتم خدایا قدرتی به من بده تا یک کلمه حرف بزنم و بگویم که زنده‌ام. تا من این حرف را زدم و از خدا استمداد کردم، یک کلمه به ذهنم رسید

زمانی که آقای صداقتی و خانم حسن‌زاده و سعید ایوانیان آمدند تا گوشه‌های کفن مرا بگیرند و مرا داخل سردخانه بگذارند تا صبح بیایند و مرا به شهرستان انتقال دهند، در همان لحظه تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را از لای بند کفن بیرون کشیدم و با صدایی که از نظر خودم خیلی بلند بود، گفتم: یا حسین. تا من یا حسین گفتم دیدم همه اینها پا به فرار گذاشتند. کمی بعد خانم حسن زاده فریاد زد نمرده ،بیایید ، بعد از این اتفاق آنها مرا به اتاق عمل بردند ....

نظرات 1 + ارسال نظر
ارش پیرزاده سه‌شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 09:10

خوب بود سال نو مبارک

ممنون ، من هم برای شما آرزوی سالی خوش دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد