ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو با خودش به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و خندید و گفت مامان تو فقط یک چشم داره!
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا می خوای منو خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداسته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!”
گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو اشتباهی اومدم “ و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه برای شرکت درجشن گردهمایی دانش آموزان مدرسه اومد در خونه من درسنگاپور
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری می رم .
رفتم و بچه های قدیمی رو دیدم بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود بدن به من
نوشته بود: ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری می آی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو بودم خیلی متاسفم
آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت
به دنیا آمد تا دختر کسی شود، ازدواج کرد تا همدم کسی شود،
بچه دار شد تا مادر کسی شود، برای همه کسی شد
اما خودش بیکس ماند ......
به سلامتی همه مادرا ♥