کتاب شاهنامه فردوسی را زان سبب شاهنامه گویند که مروارید سخن پارسی است و سبب زنده ماندن آن ، از بزرگی شنیدم که فرهنگ سترگ سرزمین فرعون ها ( مصر باستان ) که صدها سال زیست می کرد زان سبب به دست اعراب نابود شده و زبانشان تغییر کرد که سخنوران و ادیبانی چون فردوسی پاک نهاد را در دل خود نداشتند
زان سبب است که خود فردوسی می گوید :
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
بنا های آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند زباد و زباران نیابد گزند
و اگر پارسی همچنان پویاست این سر زندگی دسترنج فردوسی هاست پس بر ماست که حق سخن را بجای آورده و گزیده ای از داستانهای شاهنامه را در قالب داستانهای کهن در سایتمان بیاوریم.
----------------------------------------------------
تولد زال پدر رستم :
سام هیچ فرزندی نداشت و از این بابت غمگین بود .
سالها گذشت تا نگار پری رخش باردار شد و سرانجام این انتظار به پایان رسید ، اما چون همسر سام فارغ شد و زال به دنیا آمد دایگان با صحنه ی عجیبی رو برو شدند ، نوزاد موهای سپیدی به رنگ برف بر سر و روی داشت که عده ای نشان شوم به آن گفتند و به همین دلیل هم کسی تاب مژده بردن به پیش پدر را نداشت.
کسی سام یل را نیارست گفت که فرزند پیر آمد از خوب جفت
تا این که دایه ای دلیر و سخنور به نزد سام می رود و با شیرین زبانی خبریی چنین تلخ را به وی می رساند.
یکی دایه بودش به کردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر
دایه سخن را چنین آغاز کرد : روزت خوش باد و بد خواهانت نا کام ، وارد شو و ببین که کودکی زیبا رو و سیمین تن به دنیا آمد و تنها عیبش سپید بودن مویش است پس ناراحت مشو و ناسپاسی مکن، زیرا این هدیه ای برای توست .
که
بر سام یل روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده
باد
پس
پرده ی تو در آی نامجوی یکی پور پاک آمد است ماه
روی
تنش
نقره ی سیم و رخ چون بهشت بر او بر نبینی یک اندام زشت
از
آهو* همان کش سپیدست موی چنین بود بخش تو ای نامجوی
سام
با شنیدن این سخنان نگران و هراسان به دیدار فرزند می آید و با دیدن او آه از نهاد
بر می آورد و با خدا گلایه آغاز می نماید:
که ای برتر از کژی و کاستی بهی
زان فزاید که تو خواستی
اگر من گناهی گران کرده ام و
گر کیش آهرمن آورده ام
بپوزش مگر کردگار جهان به
من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد
همی در دلم خون گرم
چو آیند و پرسند گردنکشان چه
گویم ازین بچه بدنشان
چه گویم که این بچه ی دیو چیست پلنگ دورنگست و گرنه پریست
ازین ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم برین بوم وبر آفرین
ای خدایی که از هر قدرتی برتری اگر من زنده ام حکمت و بزرگی توست اگر گناهی انجام داده ام و یا به نادانی کیش اهریمن و شیطان را پیروی کرده ام بر من ببخش و عذر مرا قبول کن و پرده پوش عیبم باش .
از شرم چهره این کودک خون به دلم شده ، چگونه هنگامی که پهلوانان و نامداران احوال این کودک بد شگون را می پرسند ، پاسخ گویم ، چه بگویم ، بگویم بچه دیو است یا ....
بهتر آن است که قبل از سرزنش و آگاهی دیگران ترک ایران کرده و بروم.
بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم وبر دور بگذاشتند
پس
یکسره از جهان نامید شد و از ترس سرزنش مردم دستور
داد تا بچه را آماده کنند ، فرزند را به کوه دماوند که سیمرغ در
آن لانه داشت برد و آنجا رهایش کرد تا خوراک درندگان و پرندگان گردد.
از قضا چندی پس از آنکه سام بچه را ترک کرد ، سیمرغ برای تهیه غذای بچه خود به پرواز درآمد که ناگاه بچشمش بر بچه شیرخوار گریان افتاد. پایین آمد و او را برگرفت و به لانه خود برد تا فرزند خود را با او سیر گرداند اما خداوند مهر بچه را در دل سیمرغ نهاد و او مایل به خوردن بچه نشد .
کسی را که یزدان نگهدار شد چه شد گر بر دیگری خوار شد
پس صدایی به سیمرغ رسید که این کودک را نگهدار که از پشت او پهلوانان و دلیران بوجود می آیند ، و چنین بود که سیمرغ دایگی زال زر را بر عهده گرفت و روزانه هم برای فرزند خود غذا تهیه می کرد و هم برای کودک ....
ادامه دارد
* آهو= گناه