ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
بعضی آدما همیشه می خوان ابراز وجود کنن فرقی نمی کنه توی جمع نشسته باشن یا توی یه محیط اداری ، ریئس باشن یا همکار ، همسایه باشن یا بیکاره ....
اتفاقا امروز هم یکی از همین داستانها رخ داد و کمی تا قسمتی اعصاب ریز بافت ما رو مکدر فرمود ، یکی از همکاران محترم ما سعی وافری در تثبت جایگاه و اثبات نیم پله بالاتر بودن مبذول فرمودن ، من هم فعل بداعه چون حکایتی بکر به حافظه کوتاه مدتم خطوریده بود فالفور اون رو منثور کردم تا حالگیری ای کرده باشم در حد لیگ دسته برترمالدیو ، که حکایت مذکور به شرح مشروحه ی زیر است .
در کتاب آورده اند که دستشویهای عامه ( ( عمومیWC در زمانهای نچندان دور به سبک امروزی نبودین در هر شهر فقط چند دستگاه دستشوی در میدان شهر موجود بودی که چون فاقد لوله کشی آب بودی ، در کنار ورودی آن ( که البته درب و دروازه نداشت و با گونی و پارچه مفروش شدی ) چندین آفتابه پر آب کردندی و به رنگهای متنوع آبی و قرمز به صف همی کردی تا مراجعان تحت الفشار هر چه سریعتر آفتابه ای برگیرند و قضای حاجت کنندی. شخصی نیز متصدی نظافت بودی که در کنار درب نشستی و از این طریقت ارتزاق روزی می کرد.
روزی مردی که بشدت تحت فشارهای روحی و ... بود به آن مکان مراجعه نمودی و آفتابه قرمز رنگی بر گرفتی و به سرعت « اوسیم بولت » قصد استارت زدن داشت که متصدی فرمودندی : صبر کن ، اون آفتابه آبی رو بردار.
مرد برگشت و آفتابه عوض کرد و به درون .... شتافت ، پس از چندی که از فشارات راحت شدی مغزش دایم به این فکر بود که ، مگه اون آفتابه چه عیبی داشت نکنه نجس بود و ....
بالاخره طاقت نیاورد و از متصدی پرسید : حکمت این آفتابه چی بود
متصدی گفت : نود درصد کسی که به اینجا می ان اونقدر عجله دارن که منو نمی بینن ، گفتم تا بدونی ما هم اینجاییم و سکه ما رو نپیچونی ، یه سکه می شه .
ها ها ها پوکیدم از خنده