انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

در سربالای زندگی At life Uphill ش 3

  

 

 

 همانگونه که در نوشته های هفته های گذشته " در سربالایی زندگی " قول داده بودم از این هفته اصل داستان را از زبان امیر ، نقش اول این داستان خواهیم شنید.

.

.

هر انسانی سرنوشت و تقدیری دارد گاهی این تقدیر شادیها را همراه آدم می سازد و گاهی دریایی از غم و سختی را. 

 

دلنوشته های زیر قسمتی محدود از زندگی پر پیچ و خم جوان 27 ساله ی لرستانی است که از همان دوران کودکی کمک و همراه پدر در کسب هزینه های زندگی بوده است.

از همان کودکی کمک دست پدرم بودم ، شغل پدرم دست فروشی و نان خشکی بود  پدری بیسواد اما بسیار مومن و مهربان که هیچگاه نان اندک حلال را بر نانهای فراوان حرام ترجیح نداد.

بنابراین زندگی من دو نیم داشت نیمی درس و تحصیل و نیم دیگر خرید و فروش و کمک به پدر . 

 

وقتی تابستان می شد ، چون برادر کوچکترم پدر را همراهی می کرد من به ناچار از کلاس چهارم ابتدایی به کوره آجرپزی می رفتم از ساعت 4 صبح تا 6 بعدازظهر در گرمای طاقت فرسای تابستان با تمام توان و حتی گاهی بیش از توان بدنی کار می کردم. 

 

هوا به شدت گرم بود بطوریکه هر چند روز پیراهن کارم پوسیده می شد و تار و پودش از هم می گسست ! دستها بر اثر تماس با سنگ های درون گل آجر همیشه زبر و زخمی بود ، آرنجها نیز همیشه سیاه و سوخته بودند تا پایان دوران متوسطه وضع به همین منوال می گذشت. 

 

تا اینکه بهمن 82 در دوره کاردانی دانشگاه ملی پذیرفته شدم ، تابستانهای دانشجویی بجایی کوره آجرپزی به خیاطی می پرداختم ، کار دوخت و دوز مانتو انجام می دادم ولی چون تخصصی نداشتم و فقط کارهای حاشیه ای انجام می دادم درآمد هفتگی ام بیش از 600 تومان نمی شد ، آری درست دیدید فقط 600 تومان در هفته . 

 

روزگار گذشت تا اینکه درس تمام شد و به دوران خدمت سربازی رسیدم  ، دوم دیماه 85 در زمستانی سرد و دلگیر عازم  پادگان شهدای کرمانشاه شدم ، پادگان پوشیده از برف و یخ بود و سرما و بوران بیداد می کرد.  

 

هنوز خانواده با دوریی و جدایی من کنار نیامده بودند که برادر کوچکتر هم به ناچار به خدمت اعزام شد او نیز به صد ها کیلومتر دور تر از پدر و مادر یعنی پادگان جوادنیای قزوین فرستاده شد. 

 

حال پدر و مادر مانده بودند و خانه ای خالی از شور و شوق بچه ها ، سفره ای که هر روز هفت هشت نفر بر گرد آن حاضر می شدند حالا تنهای تنها شده بود. 

 

تنهایی بسیار پدرم را رنج می داد ولی باز هم امید برگشت بچه ها به شهر و دیار خود بعد از طی دوره آموزشی قوت قلب پدر می شد. اما روزگار از دنده دیگری برخواسته بود و تقدیر داستان دیگری را رقم زده بود. 

 

من پس از پایان دوره آموزشی به اصفهان فرستاده شدم و برادرم نیز راهی تهران و ستاد مشترک ارتش گردید . و پدر در حسرت سلام و دیدار بچه ها همچنان ماند. 

 

پدر تلاش بسیاری کرد از هرکجا که می توانست نامه گرفت و رفت تا شاید بتواند بچه ها را برگرداند از دفتر امام جمعه گرفته تا شورای شهر ، شورای اصناف تا شورای محل . 

 

نامه ها را پیش هر سردار و سرهنگی که می بردم ، با بهانه هایی چون رسته خدمتی و... سر باز زده و ترتیب اثر نمی دادند. از پادگان مهندسی اصفهان مرا به مقر این پادگان در نقطه صفر مرزی شلمچه در حوالی خرمشهر اعزام کردند. روزها با همه شیرینی و تلخی و گرما و شرجی اش می گذشت ، با نیروهای آمریکایی همسایه شده بودیم ستاره های پرچم نقش بسته بر روی هلیکوپترها و هواپیماهای آمریکا که در اطراف ما و در شهر بصره پرسه می زدند قابل شمارش بود ،  آتش شلیک های آمریکاییان از مقصد تا مبدا با چشم قابل پیگیریی بود. 

 

بالاخره بعد از 75 روز به مدت 15 روز به مرخصی رفتم . پدر م خیلی خوشحال شده بود تا حالا این گونه او را ندیده بودم ، از فرط خوشحالی دست و پای خود را گم کرده بود. 

 

روزگار داشت دوباره روی خوشش را به ما نشان می داد اما افسوس که این روزها دیری نپایید . در سومین مرخصی خود بودم که متوجه .....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد