چوپانی از بادیه ای می گذشت ، ماری را دید که در میان بوته زار ، درشعله های آتش گرفتار آمده بود ، چوپان بی درنگ مار زبان بسته را از میان شعله های آتش بیرون کشید و در خورجینی که روی شانه اش آویزان بود، گذاشت و به راه افتاد .
چند قدمی که گذشت مار نفسی گرفته ، از خورجین بیرون آمد و خود را به روی شانه چوپان رساند و گفت :
به گردنت بزنم یا به لبت ؟
چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است ؟
مار گفت : همین است که می بینی ...
چوپان مهلت گرفت تا ابتدا از کسی سوال پرسند تا اگر دیگران سخن مار را تایید کردند چوپان به حکم نیش مار تن در دهد، به روباهی رسیدند و قضیه را از او پرسیدند .
روباه گفت : من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم پس برگردید و صحنه ماجرا را بازسازی کنید تا حکم کنم ، برگشته و مار را درون شعله های آتش انداختند مار به استمداد برآمد.
روباه گفت :
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود.