در سال های نه چندان دور عارفی مشهور در دهی می زیست که شاگردان و مریدان فراوان داشت حتی عده ای از مردم عامه و سایر دهات نیز مرید او بودند و از مسلک وی پیروی می کردند.
عارف روزی به آبادی دیگری رفت و به نانوایی مراجعت نمود ولی چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا از دادن نان به او امتناع کرد، عابد نیز راه خود گرفت و رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را شناختی؟
گفت: نه
گفت: فلان عابد است
نانوا که خود از مریدان او بود در پی عابد دوید، و چون او را یافت اصرار بسیار کرد تا عارف او را به شاگردی قبول نماید، اما عابد نمی پذیرفت.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، چون این گفت ، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا رو به عارف کرد و پرسید: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد بلافاصله جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی.