درسفر نوروزی به خرم آباد برای دیدن جمعی از دوستان به مغازه برادرم رفتم صبح و بعد از ظهر جمع شان جمع و از هر دری سخنی و خنده ای، سرگرم هستند. زیادی خودشان را سرگرم می کنند. همه هم اغلب تحصیل کرده و بازنِشَسته اند. به من که تا حالا پَل ندادند. نتوانسته ام حتی یک نفر را به فیس بوک بیاورم.
یکی از دوستان دبیر بازنشسته ادبیات باسواد و راهنمای همه دورانم :
بابا حوصله داری من دیگه کتاب هم کمتر می خونم کانال تلویزیونم را بچه ها عوض می کنند. تو می گی بیا فیس بوک!! بماند با مسخره فی ی ی یس بوق!!!
خب حق به گردنم دارد و از شرایط زندگیش خبر دارم دل خوشی اش همین صبح یا بعد از ظهر چند ساعتی در مغازه برادرم سر کند و گاهی که قهقهه اش بلند می شد. می گفتم خدا را شکر چند ساعتی دور است از فکر مشکلات!
حسن سر پایین سینه ِستَبر دست ها به بغل باز شده انگار هالتر( وزنه برداری)بلند کرده بود!می آمد یواش یواش، من متوجه نشده بودم از ماشین سواری مزدا ی ش پیاده شده بود.
اما نه دو قفس سیمی قناری تو دو تا دستش بود. به من که رسید حاضر نبود قفس ها را زمین بگذارد تا با هم روبوسی کنیم. حسن خیلی تو کار مخ زنی بود خیلی ها را چه قبل و چه بعد از انقلاب کتاب خوان کرد. منم مخ زنی را از او یاد گرفتم خیلیها را وادار به کتاب خوانی کردم. یا بدیدن فیلم های خوب سینمایی، یک شب در جمع خانوادگی بودیم عهد ویدیو سالاری بود با ترس و لرز!!! یادش بخیر داشتند فیلم هندی می دیدند منم زد به سرم یک عرض و اندامی بکنم. گفتم آخه عشق بَسَنتی با دارمِرا هم شد عشق؟ بزارید یک فیلم عشقی ناب براتون بزارم، اخم ها توهم شد. تا یکی گفت ببخشید این فیلم را تا آخرببینیم. منم دِق پُلو خوردم تا فیلم تمام شود. آخرش هم نفهمیدم بَسَنتی به دارمرا رسید یا یارمرا !!
فیلم السید را گذاشتم و گفتم حالا ببینید عشق سوفیالورن به چالتون هُستن عشق خوبیه یا عشق بَسَنتی ودارمِرا! پایان فیلم شروع کردند به به گفتن اما بعد گفتند با این وجود فیلم هندی را هم چنان دوست دارند یعنی تیر من به سنگ خورده بود.
شما که غریبه نیستید بعدن اندازه برج زهر مار از چالتون هستن بدم آمد مردِکِه لنگ دراز از بزرگترین و مشهورترین طرفداران قانون حمل اسلحه در امریکا بود یعنی قانون جنگل!
یادش به خیر بعداز انقلاب یک کتاب های جیبی از بعضی داستانهای شاهنامه چاپ شده بود. ومن در اردو های ورزشی با خودم می بردم و در جمع ، بعضی ساعت ها می خواندم یا به شاگردانم می دادم تا بخوانند به هر حال تیری در تاریکی، خطر هم نداشت. قبل از انقلاب مشکل امثال من ندانستن شیوه راهنمایی دیگران بود. خودم با سگ ولگرد صادق هدایت شروع کردم کسی که کتاب را به من داد گفت بخوان تا ساده نویسی یاد بگیری و در سر کلاس به همین سادگی انشاء بنویس. در کتاب فارسی با شعر شاعران قدیم سعدی ، فردوسی ..... آشنا شده بودم اما نمی دانستم شعر نو هم هست دوست بزرگم کتاب " آرش " نوشته کار و شاعر و برادر ویگن خواننده را به من داد و با شعر نو آشنا و علاقمند شدم. با خواندن شعر هذیان های یک مسلول، حسابی در گیر شدم و خواندم اما بحث من الان تبلیغ کتاب خوانی نیست بلکه تاثرم از کتاب نخوانها است. یاس و نا امیدی بزرگترهای ما را هم بی حوصله کرده است.
چند روز پیش در یک پیام تلگرامی خواندم یک آقای با ذوق نوشته بود. در ایران می گویند 93 درصد باسواد داریم اما به نظرمن این با سواد ها دو دسته اند. دسته ای که کتاب و روزنامه، اخبار .... و غیره دنبال کرده و سعی می کنند از طرق مختلف ، اینترنت، تلگرام .... به معلومات خود افزوده کنند و از کار و آینده دنیا سر دربیاورند . اما دسته دوم که کم هم نیستند، دسته" با سواد سفید " هستند و بطور کلی نسبت به مسایل خود و دنیا بی خیال اند. خیلی لطف کنند به خبر کوتاهی که شما می گویید اندکی التفات بفرمایند.
امثال حسن نباید پرنده باز
باشند و این تاسف دارد دوست داشتن پرنده ها عالی ست اما پرنده درقفس نه!
حسن قفس سیره ها را با فاصله به 2 درخت آویزان کرد.
داخل مغازه به حسن گفتم خجالت داره، بچه بازیه آخه چطور روت میشه دوتا " سیره " توقفس دستت بگیری؟
بجای جواب با اشاره دست و شکلک درآوردن یعنی برو بابا حال داری ! در برابر تعجب من ! گفت بچات خوبن ؟ خوشن؟
بحث را ادامه دادم با لحن دیگری گفتم اینا رو چند گرفتی؟
منتظر بودم بگوید ده بیست هزار تومان اما گفت صد تومن با ریشخند گفت صد هزار؟
برادرم گفت سربه سرت می زاره جفت شو، دو میلیون گرفته باورم نمی شد زمانی از پل شهدا تا کیو جنگل درخت های گوناگون بود. بعضی وقت ها با هم محله ای هایی که قفس سیره داشتند برای در دام انداختن سیره ها به آن حوالی می رفتیم من و برادرانم هیچ وقت اجازه داشتن این سر گرمی ها را نداشتیم اما در کار دوستان پنهانی اشتراک داشتیم قفس سیره ها دو نوع بودند یک نوع بدون دام و نوع دیگر با دو دام در طرفین قفس به این صورت که دو قفس کوچکتر با درب بزرگ داشتند برای به دام انداختن درباغ ، دو درب قفس های کوچک طریفین را باز گذاشته و داخل هریک طعمه می گذاشتیم درب ها سیم تله داشتند وداخل قفس اصلی بزرگ وسط، سیره ای که ( در تیلک نباشد و به خوبی بخواند) قرار داشت در فاصله ای که قفس در دیدمان باشد پنهان می شدیم حالا چند ساعت می گذشت گاهی موفق به دام انداختن می شدیم و با خواندن سیره خودمان ، سیره دیگری به قفس نزدیک شده وقتی اقدام برای خوردن طعمه در قفس بغلی می کرد بالاخره جایی از بدنش به سیم تله اصابت کرده و درب قفس بسته می شد. زبان بسته در دام می افتاد. تازه صبح تا شب افرادی که کارشان به دام انداختن سیره بود با قفس های بزرگ و حاوی ده پانزده تا سیره درخیابانها جار می زدند. بهترین سیره 5 تومان بود.
طبیعت بد طوری توی ذوق مان زده است هم ما ایرانی ها مقصریم هم حکومت برنامه دراز مدتی ندارد. پرنده ها هم از طبیعت قهر کرده اند درتمام مدتی که در ایام تعطیلات بیرون شهر بودیم حتی گنجشک هم به ندرت دیدیم یک زمانی تالاب های پلدختر واطراف شان پر بود از انواع مرغابی ، کبک و تیهو ، اما حالا هرچه در میان نیزارهایش گشتیم مرغابی ندیدیم هر کسی طوری توجیح می کرد فصل ش نیست اما اصل مطلب نابودی طبیعت است که روز به روز مشاهده می کنیم. و جیک نمی زنیم چند سال پیش یک مسول با سواد گفت: تا ده پانزده سال دیگر همه طبیعت مان ازبین رفته و فقط عکس هایش باعث به خاطر آوردن ش می شود. اما گوش شنوا فعلا مشغول دردسر برادران دینی مان در سوریه است و لبنان، دعا کنید وضع آنها خوب، حداقل بهتر شود تا ماهم به" سی قه سری " آنها به یاد بیاوریم مملکت خودمان هم هست. و بازهم دعا کنید تلگرام ، تلگراف نشود و آرزو!
سفر ذهنی ام ادامه داشت
که برادرم غلام گفت:
نوغول بایی بُحور، یک پاتیل نوغول بایی بار گذاشته بودند.
برگرفته از صفحه فیسبوک: نویسنده حمید رضاعطاری