انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

پرچم بالاست

 پرچم بالاست 

   

 

 

جاده قدیم کرج ... 

اینجا محلیست که من روزی دو بار از اون رد میشم . 

صبح ها از روی پل و عصر ها از زیر پل ... 

 به تازگی یک پرچم بزرگ ایران در کنار این پل برافراشته شده  

پرچمی عظیم با یک دکل بلند ... 

روزهایی که باد می وزه و پرچم به اهتزاز درمیاد 

دیدن این پرچم یک حس غرور فوق العاده به من میده 

سوای از هر عقیده سیاسی  

بدون در نظر گرفتن جنسیت و قومیت و دین و مذهب و رنگ پوست و موقعیت جغرافیایی 

هر آدمی که پابند خاک این گربه آسیایی شده 

باید به این پرچم و این کشور افتخار بکنه

 .

 .

نوشته های بالا رو از سایت دوست عزیزم مهندس اسحاقی کپی کردم ، این جملات برای من و همه کسانی که طعم غربت و نگاه تحقیر آمیز عده ای بی هویت رو چشیده باشند ،خیلی قابل احترام و  ملموسند.

من هم با دوستم هم نظرم ، مهم خاک ما ، هویت و کشور عزیزمان است . در این خاک همه باید آزاد و محترم باشند با هر عقیده و مرامی و تنها خیانت به این خاک است که ممنوع و محکوم است و لا غیر .

موافق سیاسی یا مخالف بودن به تفکرها مربوط است و هرکس بر اساس دیدگاه و تفکر خود حق دارد مرام و مسلک سیاسی خاصی را بپذیرد یا رد کند ولی عشق به وطن و نماد و نشان آن یعنی پرچم  به خون و جان ما بستگی دارد و تا آخرین نفس این پرچم بالا خواهد بود . من نیز هرگاه از کنار این پرچم زیبا عبور می کنم ، اشک در چشمان حلقه می زند ، دست راستم تا کنار شقیقه بالا می آید و با خود می گوییم زند باشی ایران .

روزی در مترو دبی فردی از عجمان امارات با جامه عربی و تیپی خواص در کنار من نشست و شروع به صحبت کرد.

ادامه مطلب ...

حس شعر

بعد از مدتها امروز حس شعر دارم ، شعردانم درد می کند ، دل گرفته ام بی تاب است شاید، بخاطر این روزها باشد ، یاد آوینار و شب های شعرش بخیر ، یاد نه نه قمرها و شعرهای نوشان بخیر یاد آن روزی که می گفتم : شاعری وارد ابوریحان۱ شد حس شعرش را به نگهبانی سپرد و یاد آن روز که گفتی :  " زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم  ناز بنیان مکن تا نکنی بنیانم "

تصمیم گرفتم دلتنگی نوجوانی را با شب بی مهتاب فریدون تسکین دهم .  

                                                                                              نماد -- نوزدهم آبانماه 

 

 

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید 

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید 

ادامه مطلب ...

کوزه

 

چند روز پیش با یه دوست قدیمی همسفر شدم ، آخرین باری که با هم مسافرت کرده بودیم حدود هشت سال پیش در آخرین روزهای دانشگاه بود . 

من و حاج مصطفی عابدزاده 4سال  هم دانشگاهی و همکلاسی  بودیم .  

علاوه بر هم اتاقی بودن توی جاهای مختلف از کارگاه ماشین آلات گرفته تا گروه علمی ماشین آلات و گروه سما در کنار هم بودیم . 

سال 83 دانشگاه تموم شد ، حاجی مشغول کار شد و من سربازی ، ولی باز دست تقدیر ما رو از سال 86 با هم همکار کرد ، اما جالب بود که ما توی این چند سالی که با هم کار می کردیم تا حالا با هم مسافرت کاری نرفته بودیم . 

حاجی خیلی وقتا حرف های جالبی می زنه ، خیلی رکه برا همین هم اکثر بچه ها خیلی با حاجی  حال نمی کنن آخه اینجا ایرانه و متاسفانه یکی از خصوصیات ما استقبال از چاپلوسی و موضع گیری  وقت انتقاده ، بهر حال توی این سفر داشتم از دوران کودکی و شاهنامه خونی پدرم با احساس تمام صحبت می کردم و اینکه بابا برای فهم ما بعد از خوندن شعر اونو خیلی ساده و داستانی توضیح می داد ، به اینجا که رسیدم حاجی یه نگاه به چهره من کرد و گفت : "از کوزه آن تراود که در اوست "

  

ادامه مطلب ...