انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

چیزی بالاتر از محرومیت 1

  اولین بار ، زمستان سال 85 به مناطق جنوبی کرمان سفر کردم ، مقصد سفرم از شمال بندر عباس شروع و تا کهنوج کرمان ادامه داشت در این سفر از سه شرکت بزرگ فعال در لوله گذاری گاز می بایست بازدید می کردم آخرین شرکت در منطقه  زیارت علی کرمان مابین شهرهای فاریاب و کهنوج فعالیت داشت ( مراجعه کنید به پست فرودگاه شاید بین المللی ) این منطقه جاده ای فرعی ای قبل از شهر منوجان داشت که حتی محلی ها هم به تنهایی جرات گذر از این جاده رو نداشتند و معمولا مسلح یا با همراه از این جاده عبور می کردن.

 من با پرواز بندر عباس عازم شدم بعد از اتمام کار در بندر یه آژاتس خبر کردم وقتی آژانس رسید دیدم دو نفر توی ماشین بودن پرسیدم اینا کین ؟ راننده جواب داد: همراه ، تعجب کردم گفتم : یعنی چی ؟ خلاصه کلی توجیه آورد که منطقه مقصد ناامنه و چه و چه .... من هم دیدم چاره ای نیست ، قبول کردم .

بعد از ورود به جاده فرعی و دیدن جاده و بیابان تازه متوجه منظور راننده شدم ، همه چیز کاملا غیر عادی بود از موتور سیکلتهای عجیب و غریب تا آدم های که فقط چشماشون پیدا بود و ... سفر ما سه ساعتی طول کشید تا به کمپ شرکت ثارا... رسیدیم .

چند روزی مهمان این کمپ بودم ، توی روستاهای مسیر محرومیت هایی دیدم که هیچ جای دیگه ای ندیده بودم .

البته شاید نشه گفت روستا چون چندتا کپر دور هم جمع شده بودن و با هم زندگی؟ می کردن. 

 

شرکت ثارا... یه مهندس مکانیک داشت که بچه تهرون و خیلی داش مشدی بود با هم دوست شدیم و خیلی با هم گرم گرفتیم . یه روز داشتم از فقر و محرومیت مردم این منطقه صحبت می کردم که گفت : یه کارگر دارم که دو ماه پیش ازدواج کرد ، چند روز قبلش اومد که منو برا عروسیش دعوت کنه ، وقتی گفتم من اون روز تهرانم ، گیر داد که حالا که عروسیم نیستی فردا نهار باید بیایی خونه من . مجبور شدم قبول کنم .

فردای اون روز ، نهار رفتم . قبلا از خونه ، وسایل خونه ، جهیزیه و.... که برا عروسی آماده کرده بود برام داستانها گفته بود.

مهندس مکث کوچیکی کرد و گفت : حالا دوست داری با هم بریم خونه اش رو ببینیم . گفتم: بریم

داماد توی تعمیرگاه مشغول بود صداش کردن و با هم راه افتادیم

مهندس شروع به صحبت کرد و به داماد گفت : از خونت تعریف کردم و گفتم توی این روستا وضع مالی شما  از همه بهتره و وسایل خونت تکمیله دوستم مهندس دالوند علاقمند شد خونتو ببینه اگه مشکلی نیست ؟ با لهجه زیبای جنوبی – کرمانی گفت : ایی حرفا چی چیه خونه خودته بفرمایین .

کانکس های شرکت حدودا پانصد متری تا روستا فاصله داشت ، بعد از چند دقیقه قدم زدن بالاخره به خونه رویایی رسیدیم .

ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
younes دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 22:58 http://niazshop.ir/index.php?bz=40070

باسلام دوست عزیز مطالب ارزشمندی را به اشتراک می گذارید ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد