انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

کتاب زندگی ۷

 

.

 ادامه کتاب زندگی ۶ 

.

   فردا صبح بعد از مراسم صبحگاه به دفتر فرمانده گروهان مراجعه و داستان پذیرفته شدن در دانشگاه رو توضیح دادم ، گفت : روزنامه ای که اسم تو رو چاپ کرده داری؟ گفتم :نه ، گفت :پس از مرخصی خبری نیست ، ازش خواستم که به من چند ساعت مرخصی شهری بده تا برم اهواز و روزنامه رو تهیه کنم ، قبول کرد و مرخصی شهری تا دو بعدازظهر رو برام تایید کرد. تا از پادگان خارج شدم و به اهواز رسیدم ساعت 9 صبح شده بود.

به اولین دکه روزنامه فروشی سر زدم گفت : خدا پدرتو بیامرزه سه روز گذشته شما تازه اومدی دنبال روزنامه ، نگردد نیست .

از میدان چهارشیر اهواز گرفته تا خیابان نادری و خیابان خرمشهر پیاده به همه روزنامه فروشی ها سر زدم و پرسیدم ، دیگه نای راه رفتن نداشتم کم کم داشتم از پا می افتادم و خبری نبود که نبود ....

 

خلاصه نومید شده بودم ، داشتم آروم آروم قدم می زدم ، چشمم به یه دکه افتاد رفتم پرسیدم گفت تموم شده ، خیلی معصومانه نگاهی به چهره فروشنده کردم و برگشتم ، خودم دلم به حال خودم سوخت یه سرباز خسته مغلوب شده بودم ، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدایی شنیدم ، سرکار سرکار ، برگشتم دیدم آقای روزنامه فروش منو صدا می زنه جلو رفتم  از زیر روزنامه های باطله یه ویژنامه پیک سنجش دراورد و گفت : این مال خودمه کارتو راه می ندازه. خیلی خوشحال شدم گفتم البته که راه می ندازه ، روزنامه رو به من داد هر کاری کردم پول نگرفت ، سریع ماشین گرفتم و دوباره به پادگان برگشتم تا مقدمات ورود انجام شد و از دژبانی گذشتم و به دفتر فرمانده گروهان رفتم ساعت از یازده گذشت ، از منشی دفتر پرسیدم : جناب سروان تشریف دارن ، گفت: نه  رفتن میدون تیر.

کمی منتظر شدم خبری نشد اون روز 16 بهمن 78 بود و تاریخ ثبت نام اعلام شده تا پایان وقت اداری روز هفدم بهمن اعتبار داشت هر طور شده بود باید آن روز کار را تمام می کردم و خود را به کرج می رساندم ، بنابراین راه میدون تیر رو در پیش گرفتم. از پادگان تا میدون تیر حدود ۱۰ کیلومتر فاصله بود خوشبختانه بخاطر سختگیریهای مداوم پادگان از نظر بدنی فوق العاده آماده بودم از پادگان تا اونجا رو یه ضرب دویدم ، ساعت ۱۱:۳۰ به محل تمرین تیراندازی رسیدم از دور ایست دادن و اشاره کردن که جلو نیا ولی من جلو رفتم تا خود سروان جلو اومد گفت چرا به دستور توجه نمی کنی گفتم من فقط امروز رو وقت دارم لطفا مرخصی منو امضاء کنید وقتی بر خلاف شوخهای همیشگی حرفای جدی و قیافه ... منو دید امضاء کرد و گفت برو دفتر فرمانده گردان ، دوباره تا پادگان و دفتر فرمانده گردان دویدم و باز هم دیر رسیده بودم از منشی دفتر جویا شدم گفت رفته برا نماز آماده بشه وقت نمازه . 

فکری به ذهنم خطور کرد فوری خودمو به مسجد پادگان رسوندم نماز شروع شد، مسجد خیلی شلوغ بود نمی توانستم  فرمانده گردان رو پیدا کنم بین دو نماز یه دفعه چشمم به صفی افتاد که فرمانده گردان در اون نشسته بود فوری بلند شدم و با برگه مرخصی خودمو به کنارش رسوندم و دلیل عجله خود رو توضیح دادم ایشون هم خیلی آدم متشخص و با ادبی بود فوری امضاء کرد. دوباره به صف های عقب برگشتم و نماز دوم رو فرادی خوندم و به سرعت خودمو به آسایشگاه رسوندم ساک آماده شده رو برداشتم و به سرعت به سمت دژبانی به راه افتادم ، مشکل ترین بخش ماجرا عبور از دژبانی بود چه هنگام ورود و چه هنگام خروج،مخصوصا اگه ساک و وسیله همراه داشتی .  

داشتم خدا خدا می کردم که خیلی گیر ندن که خوشبختانه دعایم پذیرفته شد و به راحتی خارج شدم بلافاصله یه ماشین برای ترمینال اهواز گرفتم و راه افتادم. 

ساعت یک و نیم بعدازظهر من به ترمینال رسیدم از چند تعاونی سوال کردم اولین حرکت ساعت دو به سمت تهران انجام می شد چون من قبلا دیده بودم که ساعت بلیط مثلا دو اعلام می شد ولی حرکت سه انجام می گرفت  از متصدی فروش بلیط چند بار سوال کردم و ایشون گفتن خیالت راحت سرساعت حرکت می کنه. پرسیدم چه ساعتی به بروجرد می رسه گفت: هشت شب بروجرده . من ابتدا باید بروجرد پیاده می شدم مدارک مورد نیاز رو برمی داشتم و دوباره به سمت کرج حرکت می کردم ، پس به خونه زنگ زدم و چون به حرفهای فروشنده بلیط اطمینان نداشتم به مادرم گفتم ساعت نه ، نه ونیم می رسم ،لیست مدارک مورد نیاز رو دادم تا برام آماده کنن. 

ساعت از دو گذشت خبری نشد ، دو و نیم بازهم خبری نشد سه و سه و نیم هم همین طور ، هرچند از دست متصدی خیلی اعصابم خرد شده بود ولی چون این رفتار در این ترمینال شایع بود و من پیش بینی کرده بودم کمی خودم رو کنترل کردم. 

بعد از کلی دعوا نهایتا اتوبوس ایران پیمای این تعاونی ساعت ۴:۱۵ ترمینال اهواز رو ترک کرد یه اتوبوس واقعا عتیقه و تاریخی که با سرعت مورچه حرکت می کرد.  

هنوز به شوش نرسیده بودیم که بارون خوزستان شروع به بارش کرد مث این بود که سقف آسمون سوراخ شده  واقعا بارون سیل آسایی بود سرعت مورچه اتوبوس تبدیل به سرعت لاک پشت شد سقف اتوبوس سوراخ بود از چندین جای مختلف سقف اتوبوس چیکه می کرد و تعدادی از مسافرها از جمله خود من خیس شدیم. ساعت یک شب تازه به خرم آباد رسیدیم....    

 

 

(عکس تزیینی است )                                                                                                نماد آذر ۹۱

نظرات 1 + ارسال نظر
باشماق پنج‌شنبه 23 آذر 1391 ساعت 11:28 http://bashmagh.blogsky.com

خدا همیشه دوست داره تا وقتی که آدم کاملا نا امید بشه
کارشو راه ندازه درست تو دقیقه نود اونم مجانی کار آدم را راه می اندازه منظورم خرید روزنامه بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد