انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

کتاب زندگی 6

 

 ما یه گروهان 144 نفری داشتیم که اکثرا همزبان بودن و فوق العاده هوای همو داشتن و فقط سی نفر از قومیت های دیگه مث عرب ، لر ، فارس و ترک بودن ، اتفاقا من پنج همشهری در این گروهان داشتم  که هر کدام حکایت عجیبی داشتند یکی که به شدت ترسیده بود و همیشه مایه شرم بود ، یادمه شب اول من طبقه پایین تخت بودم و اون طبقه سوم همان تخت خوابیده بود ، اون شب سه بار از تخت افتاد ، آخرش گفتم تو بیا جای من بخواب ضربه مغزی نشی و جاهامونو با هم عوض کردیم. 

نفر دوم یه آدم شلخته و فوق العاد داغون بود بیشتر وقتا توی بازداشتگاه روزگار می گذروند. سه نفر دیگه هم هر کدوم عالمی داشتن . یکی خواننده معین سان بود و اون یکی قهرمان کشتی .  

 

حمام سهمیه بندی بود به هر سه نفر بیست دقیقه زمان می دادن. تا لباسها و پوتین و...رو در می آوردی سوت سه دقیقه پایانی رو می زدن فقط می تونستی خودتو خیس کنی بعد بلافاصله باید می پوشیدی . هر ده روز یکبار این اتفاق می افتاد.

آسایشگاه ( خوابگاه ) هم بخاصر نداشتن شیشه و سیستم گرمایشی شب ها فوق العاده سرد بود نصف گروهان به شدت مریض شدن و....

دوره خدمت در این پادگان به اندازه همه عمر سختی داشت ،خیلی از بچه ها فرار را بر قرار ترجیح دادن و از زیر سیم خاردارها در رفتن .

یه روز یه اکیپ از انتقال خون برای خونگیری به پادگان مراجعه کردن ، من هم برای اهدا خون رفتم اونقدر شرایط زندگی در این پادگان ایده ال و رویایی بود که وقتی وضعیت منو بررسی کردن ، گفتن شما خودت نیاز به خون داری چطور می خوای خون بدی هرچی اصرار کردم گفتن فشارت خیلی پایینه و خون نگرفتن.

اون دوستان هم زبون که خدمتتون عرض کردم توی تمام کارها تقلب می کردن از تقسیم غذا تا نظافت و نگهبانی و چون من همیشه از حق بقیه دفاع می کردم با من خیلی مهربون بودن و بقول بچه های زیراب منو مث حلوا می زدن . خلاصه یکی از همین زیراب زنیها کارگر افتاد و من جریمه شدم من باید هفتاد و دو ساعت نگهبانی می دادم دو ساعت پست می دادم و چهار ساعت استراحت و چون کلا منو خیلی دوست داشتن جوری برنامه ریزی کرده بودن که از سه بار نگهبانی در طول 24 ساعت دوبار نگهبانی شب سهم من بود. روز اول بد نبودم روزدوم خسته شدم و روز سوم کل سیستم ها تعطیل شد ، ساعت دو نصف شب من نگهبان اسلحه خانه بودم درشو بستم ، به در تکیه دادم و اسحه خودمو گذاشتم کنارم و خوابیدم در عالم خواب متوجه آمدن افسر نگهبان شدم ولی اونقدر بی حال شده بودم که توان حرکت نداشتم هر چی داد و بیداد کرد تکان نخوردم ، زنگ زدن آمبولانس آمد و منو به درمانگاه برد من هم دلی از اعزا دراوردم و 24 ساعت تمام روی تخت درمانگاه خواب بودم .


چون فشارهای آموزش هر روز بیشتر می شد کمی کم اوردم و ناچار به استفاده از کلک های مرغابی شدم ، بخاطر تنگ بودن پوتین ها کمی پشت پاهام زخم شده بود من هم با استفاده از یه وسیله که بد آموزی داره اسمش ،کمی زخمو عمیق تر کردم بعد هم یکی یه کپسول آموکسی سیلین روشون خالی کردم و بستم تا شبیه عفونت شد و با اون وضع رفتم به درمانگاه پادگان ، دکتر هم که دلش نمی اومد نگاه کنه فقط دورادور نگاهی انداخت و یه هفته گواهی معاف از پوشیدن پوتین به من داد و من چون از پوشیدن پوتین منع شده بودم دیگه نه رژه می رفتم و نه نگهبانی می دادم ، آزادانه با دمپایی توی محوطه پادگان می چرخیدم .


بعد از گذشت بیست و پنج روز به ما هفت ساعت مرخصی تو شهری دادن با بچه ها راهی اهواز شدیم ، اول یه حمام عمومی پیدا کردیم و یکی دوساعت حسابی حمام کردیم ، بعد هم پل کارون و الافی .


بعد از این مدت دلم یه کوچولو برا مادرم تنگ شده بود ، توی خونه تلفن نداشتیم یکی از همسایه ها تلفن داشت باید به اون زنگ می زدیم و چند دقیقه ای صبر می کردیم تا مادرم رو صدا کنه و دوباره زنگ می زدیم .


من هم همین کار رو کردم .

با مادر احوالپرسی کردم و حال و احوال برادر کوچولو ، پدر و بقیه رو پرسیدم همه خوب بودن . مادرم برای دادن یه خبر خیلی عجله داشت ، کمی صبر کردم شروع به درد و دل کرد ، بعد از کلی مخ زنی و حرفای احساسی مادرانه گفت : پسر عموت پیغام داده از دانشگاه بهش زنگ زدن گفتن قبول شدی باید برا ثبت نام بری کرج !

پسر عموم کرج زندگی می کرد و کارمند آموزش و پرورش بود من شماره ایشون رو بعنوان تلفن تماس داده بودم

بهرحال با اینکه اوضاع پادگان اصلا خوب نبود و هر روز بر فشارها افزوده می شد ولی گفتم من دانشگاه نمی رم و می خوام سربازی رو تموم کنم . مادر شروع به گریه کرد و از در قران و قسم وارد شد مکالمه ما بیش از پانزده دقیقه بدون نتیجه تمام شد ولی در آخر صحبتها مادر تهدید کرد که اگر بر نگردی بابا میاد پادگان دنبال کارت .

یکی دو ساعتی در خیابان نادری اهواز قدم زدم و فکر کردم ، در نهایت تصمیم تغییر کرد زنگ زدم و گفتم خودم می آم لازم نیست بابا بیاد اهواز.

این حوادث در حالی اتفاق می افتاد که دو روز از اعلام اسامی پذیرفته شدگان نیمه متمرکز نیمه ( ترم ) دوم گذشته بود به پادگان برگشتم چون وقت اداری تمام شده بود اکثر کادر اداری رفته بودند و می بایست تا فردا صبر می کردم .

فردا صبح بعد از مراسم صبحگاه به دفتر فرمانده گروهان مراجعه و داستان پذیرفته شدن در دانشگاه رو توضیح دادم ، گفت : روزنامه ای که اسم تو رو چاپ کرده داری، گفتم :نه ، گفت :پس مرخصی خبری نیست ازش خواستم که به من چند ساعت مرخصی شهری بده تا برم اهواز و روزنامه رو تهیه کنم ، قبول کرد و مرخصی شهری تا دو بعدازظهر رو برام تایید کرد. تا از پادگان خارج شدم و به اهواز رسیدم ساعت 9 صبح شده بود.

به اولین دکه روزنامه فروشی سر زدم گفت : خدا پدرتو بیامرزه سه روز گذشته شما تازه اومدی دنبال روزنامه ، نگردد نیست .

از میدان چهارشیر اهواز گرفته تا خیابان نادری و خیابان خرمشهر پیاده به همه روزنامه فروشی ها سر زدم و پرسیدم ، دیگه داشتم از پا می افتادم و خبری نبود که نبود ....

                                                                                     نماد آذر ۹۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد