انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

عمو غلامرضا، عمه بگم

نمی‌دانم در عمرش یک روز هم روزه گرفت یا نه، ولی می‌دانم خیلی مرد بود. لاغر اندام و همیشه آراسته، آرام و متفکر بود و هر وقت صحبت می‌کرد انگار هزار سال کلاس سخنوری رفته بود. ادیبانه و شمرده حرف می‌زد. چین‌های پیشانی‌اش همیشه به صورت کشیده و صورت تراشیده‌اش زیبایی خاصی می‌داد. کارمند شرکت نفت بود. از قبل از انقلاب، از خارجی‌های شرکت یاد گرفته بود یا از جوانی همین طور بوده، هنوز نمی‌دانم. اما، می‌دانم همیشه همانی بود که بود. هیچ وقت تظاهر نمی‌کرد به چیزی که نبود. آن وقت‌هایی که ما نمی‌دانستیم مبل چی هست، خانه‌شان مبله بود. نه که پولدارتر از ما باشند. دوست داشت که این طور باشد و بود. اذان که می‌دادند ما می‌دویدیم برای وضو و نماز، عمو غلام سیگارش را روشن می‌کرد و می‌رفت گوشه‌ای و به فکر فرو می‌رفت. همیشه دلم می‌خواست ازش بپرسم به چه فکر می‌کند اما هیچ وقت نتوانستم.   

برعکس عمو، عمه بگم همسرش خانمی مومن بود. خنده‌رو و مهربان. من و برادرهایم را مثل پسرهایش دوست داشت. برای همین، هر وقت دل‌مان می‌خواست راه‌مان را می‌کشیدیم و می‌رفتیم خانه‌شان. عمه بگم همیشه غذاهای تازه برایمان می‌آورد، شربت توی لیوان‌های کریستال، گاهی با نی. چه مزه‌ای می‌داد! و می‌نشستیم تا عمو غلامرضا از داستان‌های شاهنامه برایمان بگوید. عمه قربان صدقه‌مان می‌رفت، عمو برایمان می‌گفت مرد بودن در زندگی چقدر سخت است.

عمو و عمه خیلی زود پیر شدند. انقلاب که شد و بعد از آن هم جنگ و زمانه که خیلی با آن‌ها نامردی کرد، رفتند اطراف اصفهان و دور از خانه و کاشانه اجدادی‌شان. اولش جنگ‌زده، و بعدا شد تبعید خودخواسته. برای زندگی با هم. زندگی که دوست داشتند. همیشه زندگی شیرین عمه و عمو با آن سن و سال برایم عجیب بود. عاشق هم بودند. نمی‌توانستند یک روز بدون هم باشند. همدرد هم بودند و همراه هم.

روزی که عمه برایم تعریف کرد مش غلامرضا هر روز صبح برای نماز بیدارش می‌کند از تعجب شاخ درآوردم. می‌گفت ماه رمضان هر روز سحری مش غلامرضا بیدارش می‌کند و برای همراهی‌اش چند لقمه هم می‌خورد با اینکه روزه نمی‌گیرد. گاهی که سحری زودتر بیدار می‌شود، چای را دم می‌کند، غذا را گرم می‌کند، سفره می‌اندازد و صدایش می‌کند: مش بگم! پاشو سحری بخور. پاشو وقتی نمونده.

رادیو را برایم روشن می‌کند: اللهم انی اسئلک... و پشت سر هم می‌گوید: تنها ۱۰ دقیقه مونده، تنها پنج دقیقه مونده.

با اذان سیگارش را روشن می‌کرد و بعد می‌خوابید.

همین شد که وقتی عمه بگم فوت کرد، عمو زیاد نماند. کسی نبود تا او صبح‌ها بیدارش کند برای نماز. کسی نبود تا سحری را برایش آماده کند. کسی نبود تا او عاشقش باشد. کسی نبود که در طول ۵۰ سال زندگی مشترک ازش نپرسد چرا نماز نمی‌خواند؟ چرا روزه نمی‌گیرد؟ عاشق خودِ خودش باشد.

نمی‌دانم کی می‌رسیم به این بزرگی. نه آنکه نماز می‌خواند، نه آنکه روزه می‌گیرد منتی بر سر دیگران داشته باشد. نه آنکه نماز نمی‌خواند و آنکه روزه نمی‌گیرد حق داشته باشد بپرسد چرا تو این طور و آن طور نیستی؟ می‌دانم عمه در بهشت خدا باشد، دست عمو را رها نمی‌کند. عمو به بهشت رفته باشد، بی عمه نرفته است. آن دو با عشق زندگی کردند و هر دو به عقاید هم احترام می‌گذاشتند. مگر همه نماز و روزه ما برای آدم شدن ما نیست؟


                                                                                                                      نویسنده : دکتر رحیم قمیشی 






نظرات 2 + ارسال نظر
Z.f دوشنبه 10 مرداد 1401 ساعت 20:08 https://ssofarmacy.com

خیلی زیبا بود

بهروز دوشنبه 17 مرداد 1401 ساعت 17:55

سلام استاد
ان شاءالله همیشه تندرست باشید
مطلب جالب و قابل تأملی هست
امیدوارم همه ی ما همراه با اعتقاداتمون ، همدل و همراه هم باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد