ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
در میانه ی مداوای سرطان پس از جراحی و در حال شیمی درمانی بود روز به روز نحیف تر و ضعیف تر می شد. عود ناگهانی بیماری ، جراحی سخت و حالا شیمی درمانی و عوارض آن . هنوز نتوانسته بود با این حجم از اتفاقات کنار بیاید مایوس و نومید و متزلزل منتظر حوادث بود ...
اما چون از سه ماه قبل و پیش از این طوفانها وقت دندانپزشکی گرفته بود به ناچار در مطب دندانپزشک حاضر شد دکتر انسانی آزاده و اهل دل بود از آدمهایی که سر سفره پدر نان حلال و زلال خورده اند، آدمی خوشرو و خوش مشرب و دلنشین.
بعد از شروع کار مثل همیشه سر صحبت و شوخی را باز کرد ، از این طرف هم درد دل و گله و شکایت ...
دکتر با لبخند گفت :"چرا مضطربی تو که می گویی به دنیا دل بستگی نداری پس بقیه اش را به خدا بسپار . "
گفت : "به دنیا دلبستگی ندارم اما نگران بچه ها هستم بعد از من کی مواظب بچه ها خواهد بود. " و اشک در چشمانش حلقه زد و راه صحبت بسته شد.دکتر پرسید : " مگر تا حالا تو بچه ها رو نگه داشتی ؟"
جمله سنگینی بود برایش جوابی نداشت ؛ دکتر بعد از کمی سکوت ادامه داد کسی که ما و بچه ها رو نگه داشته چه ما باشیم و چه نباشیم مواظب بچه هامون هست ."
انگار آب سردی بر کوره داغ درونش ریختند با خود تکرار می کرد "مگر تا حالا تو بچه ها رو نگه داشتی " ...
وقتی از داندانپزشکی خارج شد باری از روی دوشش برداشته شده بود قدمها را سبک تر بر می داشت.
از آن روز تا حالا بیش از 5 سال می گذرد و هر دوی آنها را همچنان نگه داشته است ....
سلام استاد
مثل همیشه عالیییی
خداوند مهربان نگهدار شما و همه ی عزیزان
پاینده باشید