سالهاست که چشمم به در دوخته شده که شاید خبری از تو بیاید.... من هم مثل یعقوب می دانم که روزی رایحه ی تو خواهد پیچید و حال دل را به دوران سرخوشی ها و بازیگوشی های بچگی خواهد برد هر چند آن روز کمی دور باشد. به یاد دارم آنگاه که کودکی خردسال بودم، پدر اینگونه روایت می کرد: همه به یعقوب گفتند که این مرد دیوانه شده ، سالهاست که در تخیل و رویا برای نیامدنی ها شب زنده داری و سوگواری می کند اما او همچنان به ندای دل گوش سپرده بود و با نامحرمان مجادله نمی کرد تا آن روز که گفت دیدید بوی پیراهن یوسفم می آید و بغض فروخورده سالها سکوتش فوران کرد.
بعدها خواندم که آن روز کاروان تازه از مصر حرکت کرده بود و تا یعقوب فرسنگ ها فاصله داشت اما عاشق که باشی بُعد فاصله مهم نیست تو عطرش را از صدها کیلومتر دورتر با تمام بودنت استشمام خواهی کرد.
آری دلدادگی فرای زمان و مکان و عقل و علم است. دلدادگی حساب و دو دوتا چهارتا نیست دلدادگی انتظار و احتضار می آورد گاهی تا سلام مرگ می روی و دوباره با یادش برمی گردی ، گاهی به لبه نومیدی می رسی و ناگاه امید آمدنش بَرَت می گرداند. گاهی به آخر خط می رسی اما شوق انتظار دوبار گُل می کند و تو را به خط دیگری می برد تا رها کنی ماندن و مردن در تهذب را .
و دلتنگی بیشتر از هر چیزی تو را خواهد کشت....
*من مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست،
شعلهای ست
خورشیدِ روشنی ست
که میخوانَدَم مدام
اینجا درون سینهی من زخم کهنهای ست
که میکاهَدَم مدام...
*پی نوشت: شعر از "حمید مصدق"