کلزاد پسر بزرگ یکی از خان های ایل ورکوه بختیاری روزی بی هوا دلش گرفت و سر به بیابان گذاشت ، در مسیر ناکجا آباد به ایلی رسید که بر سر چشمه ای اتراق کرده بودند ، رفتار مردمان این ایل به دل کلزاد نشست پس بی آنکه خود را معرفی کند در ایل ماند، آرام آرام خودی نشان داد ، دستیار خان ایل شد و به منزلت رسید.
اما از بازی روزگار پس از گذشت چند صباحی کلزاد عاشق دختر خان شد. دختر خان نیز که نامش تی به ره (یعنی چشم به راه) بوده هم به عشق کلزاد دچار شد، وقتی خبر به خان رسید چون کلزاد را هم تراز دختر نمی دید او را زندانی کرد. پس از مدتی خان مقرر کرد تا دخترش به عقد پسر خان ایل پشت کوه در بیاید ، شب عروسی یکی از دوستان کلزاد او را از زندان فراری می دهد. کلزاد نیز بهمراه دختر و دوستش به کوهستان می گریزند.
خان و افرادش رد فراری ها را پیدا کرده و در کوه محاصر می کنند. خان مهلت می دهد که اگه بیرون بیایید از خون شما می گذرم اما کلزاد حاضر به تسلیم نیست پس افراد خان شروع به تیراندازی می کنند. دوست کلزاد که کمی از آنان فاصله گرفته بود گیر می افتد و نیاز به کمک پیدا می کند ، تی به ره تفنگ کلزاد را می گیرد و یک تیر در آن گذاشته و می گوید: "برو کمکش اگه برنگشتی من خودمو با همین یک تیر می کشم و از بالا کوه توی رودخونه می اندازم."
کلزاد به کمک دوستش می رود اما دیر می رسد و کار از کار می گذرد جسم بی جان دوستش را تا غاری جابجا می کند و سپس به محل قرار با تی به ره برمی گردد ولی نیست که نیست وقتی از پیدا کردن او ناامید می شود و از دست خان فرار می کند با غم اینکه تی به ره خود را کشته به ایل پدریش برمی گردد عموی کلزاد خبر مرگ خان ( پدر ) رو به کلزاد می دهد و می گوید از این به بعد تو خان این ایل هستی. چند سال می گذرد و خان جدید از یافتن تی به ره کاملا نومید می شود ، پس ازدواج کرده و بچه دار می شود.
بازی روزگار ادامه دارد تا چهل سال بعد که کلزاد به سن پیری و ناتوانی می رسد.
زمان کوچ فرارسید و توان کلزاد یاری نمی کرد پس بر اساس رسمی که داشتند کلزاد میگوید چون نمیخوام حرکت ایل رو کند کنم منو بذارید تو غار و آب و غذای کافی هم برام بذارید و برید. مردم ایل مخالفت می کنند که خان را نمی شود گذاشت و رفت ولی کلزاد اصرار کرده و راضی شان میکند و آنها میروند و ایل راهی گرمسیر می شود.
کلزاد در یکی از شبهایی که تنها توی غار نشسته صدای پیرزنی (دالو ) را می شنود و از غار بیرون می آید. می پرسد این وقت شب تنها اینجا چیکار میکنی پیرزن جواب می دهد راه رو گم کردم و گرسنه ام ، کلزاد می گوید بیا چیزی بخور تا قوت بگیری.
پیرزن همراه می شود و پس از پذیرایی از داستان تنهایی می پرسد .کلزاد داستان زندگیش از ترک ایل و آشنایی با تی به ره و عشقش به تی به ره و ... را تعریف میکند و همینطور که خاطراتش را بازگو می کند شروع به کندن کوه می کند تا راه آب را برای ایل وقتی که بر میگردند باز کنند که ایل تشنه نمانند. وقتی راه آب باز می شود دیگه به برگشتن ایل چیزی باقی نمانده بوده و کلزاد هم تمام داستان زندگیش را برای پیرزن تعریف کرده بود. آب جاری می شود کلزاد و زن از خوشحالی به درون نهر پریده و شادی می کنند اما آسمان حسود سرما را بر تن زن می نشاند حال زن هر روز بدتر می شود تا اینکه در بستر زمین گیر می شود و نفسها به شماره می افتند به کلزاد می گوید: "انگار دیگه وقت رفتنه و از اینکه تونستم این مدت با تو توی این غار زندگی کنم واقعا خوشحالم." کلزاد بالای سر پیرزن می نشیند و می گوید: " دالو (پیرزن) من همه ی داستان زندگیمو برات تعریف کردم ولی تو هیچی از خودت نگفتی حالا من رو سنگ قبرت چی بنویسم؟" پیرزن می گوید:رو سنگ قبرم بنویس: "تی به ره کشته ی کلزاد"
کلزاد وقتی فهمید که تی به ره زنده مانده و این پیرزن همان تی به ره اوست بالای کوه او را به خاک می سپرد و همان جا بر بالینش به عصا تکیه میدهد و به آبی که از کوه جاری شده خیره می شود. ایل وقتی میرسند و آب را جاری می بینند خوشحال می شوند و دنبال خان می گردند.
نوه ی خان صدا زد اوناهاش بابابزرگ بالای کوه ایستاده. پسر خان با غرور سر را بلند کرده و می گوید ببینید چطور آب رو راه انداخته و با صلابت بالای کوه ایستاده.
همه به طرف خان می روند ولی وقتی نزدیک می شوند می بینند جسمش تکیه بر عصا و روحش با تی به ره رهسپار شده است.
------------------------------------------------
پی نوشت : سعی شده قالب عامیانه داستان حفظ شود
درود بر مهندس دالوند عزیز یه شماره تماس یا آرس میخواستم جهت گفتگو راجب طایفه دالوند تیره کایلان برای چاپ کتاب ایل باجولوند البته قبلا صحبت کردیم اگه به خاطر بیارید
سلام استاد
روز و روزگارتون خوش
عاشقانه ی بسیار جذاب و جالبی بود
مثل همیشه عالیییی
سپاسگزاریم
پاینده ومانا باشید.