ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
در قسمت قبلی توضیح دادم که بر من چه گذشت و با چه حالی به شهر زادگاهم رسیدم
وقتی وارد شهر شدیم همه چیز به هم ریخته بود توی فضای سبز وسط بلوارها ، پارکها و میدان ها جای سوزن انداختن نبود خانواده ها با هر وسیله ای که تونسته بودن چادر مانندی ساخته و در آن پناه گرفته بودن ، زمین هم انگار دست بردار نبود زلزله ها پشت سر هم شهر رو می لرزوند اگه اشتباه نکنم از زمان وقوع این زمین لرزه تا دو هفته بعد حدود 1600 پس لرزه ریز و درشت ثبت شده بود همین پس لرزه ها وحشت مردم رو بیشتر و بیشتر می کرد ، با اینکه اکثر خونه های شهر سرپا بودن ولی کسی جرات موندن توی خونه رو نداشت بهر حال چون ماشین توی شهر به سختی تردد می کردد مجبور شدم پیاده تا خونه برم وقتی رسیدم دیدم بابا روی وانت رو چادر کشیده بود و همه توی ماشین نشسته بودن ، عمه و بچه هاش هم که آواره شده بودن تو ماشین نشسته بودن ، خیالم راحت شد با همه دیده بوسی کردیم و نشستیم و از وحشت صحنه های که دیده بودیم با هم صحبت کردیم یکی دو ساعتی گذشت ، یه پس لرزه نسبتا شدید ماشین رو مث گهواره بالا و پایین برد به بابا گفتم توی ماشین که نمی شه زندگی کرد بیا فعلا یه چادری ، چیزی تهیه کنیم بچه ها استراحت کنن تا ببینیم چی می شه؟
یادمه تا قبل از این زلزله ، سالهای قبل هم یکی دو زلزله خفیف اومد توی اون زلزله ها مردم چون فجایع بم رو دیده بودن همه می ریختن تو خیابون ولی بابای ما بی خیال بی خیال بود هرچی بهش می گفتیم بیا بیرون! می گفت: از چی می ترسین ؟ مرد مگه از زلزله می ترسه ! ولی حالا وحشت زلزله رو با تمام وجود حس کرده بود.
دست به کار شدیدم توی فضای خالی پشت خونه چندتا زمین خالی بود ، یه جای رو مسطح کردیم و چندتا ستون چوبی زدیم و روشو با چادرو برزنتی ماشین پوشاندیم و کفش دو سه تا پتو انداختیم و مستقر شدیم شب فرا رسید و دوباره وحشت و آماده باش بر همه جا حاکم شد ، فکر می کنم حول و حوش ده شب بود که یه پس لرزه شدید شروع به تکان دادن زمین کرد. در همین حین صدای فریاد بلند شد ، همه فریاد می زدن ، چند ثانیه بعد زمین آروم شد ولی صدای فریاد و ناله دو سه نفر همچنان بلند بود ، دویدم صدا از کوچه کناری می اومد خودم رو به خونه اون همسایه رسوندم ، پسرش در حین زلزله از طبقه دوم ساختمان خودش رو پرت کرده بود پایین و به نظر می رسید پای راستش شکسته با هر زحمتی که بود یه ماشین تهیه شد و مصدوم رو سوار ماشین کردیم. بعد هم برگشتم پیش خانواده.
زیر چادر خیلی شلوغ بود حتی تکان هم نمی تونستی بخوری ، (ده نفر در یه فضای شش هفت متری) پیشنهاد کردم چند نفر به خونه بریم و بقیه مخصوصا زن و بچه ها زیر چادر بمونن البته ناگفته نمونه که خونمون به شدت ترک برداشته بود و دیوارا دهن وا کرده بودن. پدر به شدت مخالفت کرد خلاصه به هر شکل همه توی همون یه وجب جا رختخواب انداختیم ، خیلی جا تنگ و کوچک بود ، ساعت از یک بامداد گذشته بود که آسمون شروع به رد و برق کرد بارون شروع شد و هر لحظه شدیدتر می شد ، دیدم بابا بلند شد و از زیر چادر خارج شد من هم پشت سر بابا بلند شدم و از زیر چادر بیرون اومدم دیدم بابا یه بیل دستش گرفته و داره اطراف چادر جوی می کشه تا آب زیر چادر نیاد . من هم کمک کردم و با کندن زمین آب رو از چادر دور کردیم ولی هر لحظه دل آسمون بیشتر می گرفت و بارون شدیدتر می شد ، کم کم آب از کناره ها وارد چادر شد من ، مادر و بابا فقط به هم نگاه می کردیم هیچ کاری از دست ما برنمی آمد بغض عجیبی در چشمانمان بود ، بچه ها یکی یکی با خیس شدن رختخواب بیدار می شدن ، چاره ای نبود همه رو بیدار کردیم ، بارون شدید شده بود بابا باکمک من و بقیه برادرا خیلی سریع چادر رو از روی چوبها برداشت و کشید روی ماشین بعد هم با چندتا پارچه کف وانت رو خشک کردیم پتوهای نیمه خشک رو روش پهن کردیم و نشستیم نسیم بهاری سردی می وزید که وقتی به لباس های تر ما می رسید سوز اون بیشتر احساس می شد با هر ترسی که بود رفتیم داخل خونه و چندتا پتو خشک آوردیم تا بچه ها دور هم جمع شدن و رفتن زیر پتو ، و تمام این لحظات این شعر توی ذهن من می چرخید که : سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی .......
(عکس تزیینی است )
نماد -- فروردین ۹۲
به نام خدا
شما وبلاگ بسیار خوبی دارید.امیدوارم شما هم از وبلاگم دیدن کنید.راستی شما با تبادل لینک موافقید؟
سلام
چه خوب یادت مونده واقعا خاطره هام تداعی شد برام
ولی گذشته از بدیهاش حس متفاوت جالبی بود
سلام اگه میخوای بازدیدامون زیاد شه منو با اسم امپراطور کمپرا لینک کن بعد بم خبر بده منتظرم