همانطور که قول داده بودم خلاصه زندگی امیر رو در چند پست می نویسم و بعد اصل داستان رو با جزییات کامل از زبان خود امیر خواهم نوشت.
سال 85 زمانی که در اواسط سربازی بود ، پدر را از دست داد با هر زحمتی که بود سربازی رو به پایان برد .
برادرها و خواهرهای بزرگ تر حتی در مورد مخارج مراسم پدر هم هیچ سوالی نکردند و مثل غریب ها بعد از پایان مراسم هر کدام به شهر خود رفتن امیر ماند و ادامه سربازی و مادر و برادر کوچکتر و هزینه کمرشکن مراسم پدر ، از پدر هم مال آنچنانی بجا نمونده بود.
بعد از سربازی شروع به خیاطی کرد ولی چون سرمایه کافی برای خریدن همه چرخ های مورد نیاز نداشت و فقط تونسته بود یه چرخ معمولی تهیه کنه ، فقط بخشی از کار تولید لباس رو می توانست انجام بده ، که همین امر باعث پایین آمدن دست مزد شده بود .
یه ماهی با خیاطی گذشت ولی سودی عاید نشد پس خیاطی رو کنار گذاشت .
دو ، سه ماهی با شوهر عمه به سمت کارهای ساختمانی رفت، بعنوان کارگر سیمانکار ، گچ کار و....
کار سخت و طاقت فرسایی بود و از اون بدتر گوشه و کنایه های شوهر عمه بود. هر چی درآمد داشت بجای هزینه های مراسم پدر داد تا از زیر دین دیگران رها شود.
بالاخره امیر تصمیم بزرگ رو گرفت و راهی پایتخت شد تا شاید کار بهتری پیدا کنه .
امید امیر در این سفر اول خدا بود و بعد اقوام ساکن پایتخت مثل خواهر ، عمو و برادرها .
چند روزی مهمون عمو بود ولی چون عمو دختر جوان داشت ، شرم باعث شد که امیر قید خونه عمو رو بزنه.
در همین چند روز یه کار توی یه شرکت ماشین سازی که ماشین الات صنعتی می ساخت پیدا کرد.
برای گذران شب به خونه خواهر مهمون شد و روز ها هم تا آخرین نفر سر کار می ایستاد ، همگی برای پایان کار لحظه شماری می کردند و امیر دعا می کرد که هیچ وقت ساعت کار تمام نشود .
ششمین روزی بود که مهمون خواهر می شد ، کار تمام شد و به ساختمان خواهر رفت هر چه در زد کسی در رو باز نکرد ظاهرا خونه نبودند.
یکی دو ساعتی جلوی ساختمان پرسه زد ولی خبری نشد در باز بود وارد ساختمان شد و رفت جلو در ورودی منزل خواهر ، صدای بچه ها و مادرشون که در حال بازی بودند ، کاملا شنیده می شد .
حالا امیر بود و آوارگی شب و دریغ از دو متر جای خواب ، دیگه آسمون آبی نبود .
امیر به پارکینگ برگشت و کمی فکر کرد ، چاره نبود باید جایی برای خواب پیدا می کرد .
به یاد اتاقک خرپشته افتاد آرام بالا رفت اتفاقا یه تکه کارتون کنار دیوار بود آن را پهن کرد و خوابید .
چطور یکی از ساکنان طبقه آخر متوجه حضور امیر شد معلوم نیست شاید بخاطر خستگی ، زیاد سر و صدا کرده بود بهر حال وقتی امیر چشم باز کرد یه مرد درست و حسابی رو بالا سرش دید.
پرسید اینجا چکار می کنی ؟
امیر اول یه کم مکس کرد و بعد با صدای بریده گفت : یکی از فامیلام توی این ساختمونه من هم از شهرستان اومدم خونه نبود گفتم اینجا یه کم استراحت کنم
مرد همسایه نگاهی به قیافه مهربون و معصوم امیر کرد و گفت بیا خونه ما تا فامیلت می اد ولی امیر قبول نکرد و از ساختمان خارج شد چه شب سختی بود تا صبح منتظر روشنی هوا ، توی خیابونا قدم می زد .....