آورده اند که سواری در بیابانی ره می پیمود از دور متوجه ناله ای گردید چون به ناله نزدیک شد دید پیاده ای از فرط خستگی و تشنگی بر زمین افتاده و زاری می کند.
سوار فرود آمد ، از آب و غذایی که در انبان داشت به پیاده داد و بر سرش سایبانی ساخت.
ساعتی گذشت و پیاده نفسی چاق کرد.
سوار قصد ادامه مسیر کرد اما چون خستگی را در پیاده می دید او را بر اسب خود سوار نمود و خود آهسته از پی او روانه شد.
پیاده تا خود را سواره یافت بر اسب ضربتی زد ، اسب و انبان سواره را ربود و دور شد.
سوار (صاحب اسب ) که این صحنه را دید بانگ برآورد که ای بینوا لختی صبر کن تا تو را نکته ای گویم سپس همه را ببر.
پیاده دهانه اسب را کشید و در فاصله ی چند ده قدمی سوار ایستاد .
سوار گفت ای مرد پس از این که اسب و انبان را بردی و رفتی این داستان را بر احدی فاش مکن ، چرا که اگر مردم این حکایت بشنوند ممکن است دیگر سواره ای به پیاده ترحم نکند و راه و رسم جوانمردی زنده نماند پس فاش مکن تا" رسم خوبی از جهان برافکنده نشود."