انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

پرواز تا بینهایت

 

 

 

”با مردم آنگونه معاشرت کنید که اگرمردید بر شما اشک ریزند و اگر زنده ماندید با اشتیاق به سوی شما آیند” (حکمت ۱۰ نهج البلاغه) 

 

در میان ازدحام سوگواران، مرد میانه سالی با کلاه نمدی و شلواری گشاد که معلوم بود از اهالی روستاهای اطراف اصفهان است بر مزار عباس، خاک بر سر می ریخت و به شدت می گریست. گریه اش دل هر بیننده ای را سخت به درد می آورد…  

 

از او خواستم تا از آشناییش با عباس بگوید. با همان حالی که داشت گفت: من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابائی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چکاره است، چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، حتی غسالخانه برای ما ساخت و همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند: اوس عباس اومد. او یاور بیچاره ها بود.  

 

 

(کتاب : پرواز تا بی نهایت، ص ۲۶۶،خاطره سرهنگ اصغر مطلق)

 

به مناسبت درگذشت مادر شهید بابایی      "روح مادرش شاد"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد