گویند که مردی متمول به چوپانی درغگو اعتماد کرد و بیست گوسفند خود را به او داد تا در بهار و تابستان به ییلاق برده و پروار نمایید و در ازای آن یک گوسفند دست مزد گیرد.
مدتی گذشت و تابستان به سر آمد ، روزی چوپان وارد شد و طلب دست مزد کرد ، مرد هر چه نگاه کرد گوسفندی نیافت پس گفت ای شبان گوسفندان فربه کردی ؟
چوپان گفت ای بزرگ چون قصد بالا رفتن از کوه کردم سه گوسفند از صخره سقوط کرده و در دم مردند و چون بالای کوه رسیدم آسمان تنگ شد و سیل دو گوسفند دیگر را برد ، سه گوسفند نیز در بلای گوسفندکش مردند ، پنج عدد را نیز حرامیان به زور ستاندند و بردند ، دو راس را هم مار گزید و تاب نیاوردن مابقی نیز در اندوه همنوعان جان خود از دست دادند و حال هیچ جنبنده ای ندارم لذا به طلب دست مزد خویش آمدم تا گوسفندم ببرم و برای فرزندان ماستی مهیا کنم.
مرد پرسید آن ظرفی که زیر پیراهن پنهان نمودی ، چیست ؟ گفت ماستی است که از آن گوسفندان به یادگار مانده است. مرد ماست را مزه کرد و دید تازه است آن را بر سرو صورت چوپان مالید و گفت صبرکن تا سزای بد عهدی و دروغت را برایت مهیا سازم . چوپان اوضاع وخیم دید ، گریخت و در حالی که فرار می کرد و ماست از سرو صورتش بر زمین می ریخت ، فریاد می زد خدایا شکرت که رو سفید شدم .
.
.
به قول چوپان خدا رو شکر که بعضی از دوستان ما واقعا رو سفیدن!