علامه جعفری می فرمود: هر وقت منزل را ترک می کردم یکی از همسایگان خوبم ، می آمد و از منزل مراقبت می کرد ،ایشان آدم بی سواد،ساده و با محبتی بود.
روزی من جهت انجام کاری از منزل خارج شده بودم و آن همسایه در منزل من بود در این حین آقای دکتر حسابی به دیدن من آمده بود. ایشان در را باز می کند ، آقای دکتر حسابی می پرسند که حضرت علامه تشریف دارند؟ من آمده ام دیدنشان. آن شخص می گوید: نه خیر آقا! مگر نمی دانید که قبلا باید تلفن کنید و بعد بیایید.
دکتر می گوید:نه، ببخشید نمی دانستم. او هم می گوید:خوب،این بار که خواستید بیایید تلفن کنید.
آقای دکتر می گویند:چشم! ولی من شماره تلفن ایشان را ندارم. او می رود کاغذ و مداد می آورد و به ایشان می دهد، بعد می گوید:ببینم سواد داری بنویسی؟ پروفسور حسابی می گوید:یک مختصر سوادی دارم.
مرد هم می گوید:پس من آهسته آهسته می گویم تو بنویس.
اول بنویس2 ، آقای دکتر گفتند:چشم این2 ، می گوید حالا یک 2 دیگر هم کنار آن بنویس، بعد ایشان می نویسند. بعد می گوید: خوب حالا می توانی بخوانی؟
آقای دکتر حسابی می گوید:بله شده 22، بعد می گوید:حالا بنویس3 ، دکتر می گویند: این هم3، می گوید:حالا بخوان، آقای دکتر می گوید: حالا 3 رقمی شده، نمی توانم بخوانم، من 2تا 2تا می خوانم. خلاصه این شماره تلفن را از او می گیرند و می رود.
علامه جعفری می گفت: وقتی این همسایه برای من تعریف کرد،من شرمنده شدم، ولی وقتی آقای پروفسور حسابی برای من تعریف می کرد دو تایی به این اتفاق می خندیدیم.