آش نخورده و دهن سوخته که می گویند دقیقا داستان خسرو کچل و پیکان آلبالویی اوست شنیدن این داستان که چند روز پیش یکی از دوستان قدیمی و هم محلی خسرو تعریف می کرد خالی از لطف نیست .
در دهه شصت جوانی به همراه مادرش در محله امامزاده معصوم تهران زندگی می کرد، نام این جوان خسرو بود که بعلت ریزش موهای قسمت جلویی سر هم محلی ها او را خسرو کچل می گفتند؛ در آن دوران یعنی سالهای جنگ بعلت کمبود تولید اتومبیل و تقاضای زیاد مردم ، اتومبیل های تولیدی قرعه کشی و به قیمت تعیین شده که اکثرا پیکان و نیسان بود در اختیار افراد متقاضی واجد شرایط که حتما باید دارای گواهینامه می بودند قرار می گرفت.
از قضا خسرو نیز که با پشتکار فراوان توانسته بود گواهینامه بگیرد سال 65 با جمع آوری صد و بیست هزار تومان جهت خرید پیکان ثبت نام کرد و از اقبال بلند در قرعه کشی هم برنده و موفق به دریافت یک دستگاه پیکان آلبالویی چراغ بنزی گردید.
بعد از اطلاع همسایگان و محله از ماشین دار شدن خسرو ، بخت بلند خسرو نقل محافل شده بود ؛ بعضی ها می گفتند اگه ماهم شانس داشتیم کچل بودیم ، بعض می گفتن شانس فقط شانس خسرو کچل ، بعضی می گفتند اگه خدا مو نداده در عوض بخت و اقبال داده و ... خلاصه خسرو و شانسش در همه محاورات و گفتگو های محل حضور فعال داشت.
یکی دو هفته گذشت ، خسرو سوار ماشین شد و با خود گفت حال که حرف و حدیثها کمتر شده بهتر تا کرج برم و برگردم تا ماشین کمی آب بندی بشه راه افتاد و تا کرج آرام آرام رفت به کرج که رسید با خود فکر کرد که "این همه از سد کرج تعریف می کنن ما که حال ماشین داریم و می تونیم، بریم یه سر هم این سد رو ببینیم "و برای نیل به این آرزو وارد جاده چالوس شد و تا کنار سد با پیکان آلبالویی کذایی تاخت ، در بالای سر بالای جنب سد پارک کرد و پیاده شد تا سد رو بهتر و زیباتر ببیند همین که به سمت پایین دست سد حرکت کرد ناگهان متوجه حرکت ماشین به سمت پایین دست شد، خسرو هرچه تلاش کرد به ماشین برسد و آن را متوقف کند موفق نشد و پیکان رفت و رفت تا در دل سد سقوط کرد.
آقا خسرو به کرج برگشت و با اجاره جرثقیل و غواص دوباره به سد مراجعه کرد غواص ها زیر آب رفتند و ماشین را به قلاب جرثقیل وصل کردند ماشین از آب بیرون آمد ، شبیه آبکش شده بود و از همه جای آن آب می ریخت، حدود بیست متری از سطح آب ارتفاع گرفت و ناگاه تسمه و قلاب پار شد و دوباره با ضرب تمام وارد آب شد بهر ترتیب با هزاران مشکل دوباره پیکان از آب گرفته شد و به سطح جاده برگشت ، آلبالویی بیچاره که حالا بیشتر شبیه پیت حلبی لاک پشت نشان شده بود بر پشت جرثقیل سوار شد و به تهران منتقل گردید، خسروی با وفا دوباره مثل کمپانی با پیدا کردن اصغر چکش طلا ( صافکار و نقاش ) ماشین را با صرف هزینه هفتاد هزار تومان و سه ماه زمان از صفر ساخت.
خسرو و ماشینی که حالا واقعا آب بندی شده بود دوباره به محل برگشتند و باز حرف و حدیثها شروع شد ؛ کچل تعادل نداره یا می خواست سرش رو بخارونه یادش رفت دستی بکشه و....
مدتی گذشت و خسرو تا می توانست کمتر آفتابی می شد. بیشتر ماشین را در کنار دیواره انتهای کوچه بن بست شان پارک می کرد تا از دید نامحرمان در امان باشد.
جمعه ای تابستانی مادر خسرو آب گوشت بار گذاشت. آب گوشت آماده شد و خسرو مشغول کوبیدن نخودها گردید با ضرب گوشتکوب به قابلمه ناگهان صدای مهیبی برخواست مادر فریاد زد گوشتکوب رو شکوندی ؟ خسرو آرام از جا برخواست و پنجره خانه را باز کرد، و در کمال ناباوری دید دیوار انتهای کوچه که سالها برقرار و با وقار در این کوچه بود بر سر پیکان آلبالویی بخت برگشته آوار شده . و این آخرین دیدار خسرو ، پیکان و این محله بود چرا که خسرو ، پیکان زیر آوار را به قیمت سی هزار تومان فروخت و از آن محله هم همان هفته جابجا شد و هرگز دیگر در آن محل دیده نشد.
اما بعد از رفتن خسرو مثل جدیدی در این محل مد شد ، هر وقت اهالی این محل به آدمای با موی کم پشت می رسیدند می گفتند : کچلا چشم خورشون خوب مواظب باش.