یادم می آید چندین بار تو را نوازش کردم و با زبان کودکانه از تو خواستم آن رفتار بد را تکرار نکنی اما هر روز تکرار می کردی و من صبر می کردم تا آن روز که آنقدر از دستت خسته شدم که از شدت عصبانیت بر در و دیوار کوبیدم و چاره ای برایم نماند جزء تنبیه تو .
با نهایت خشم تو را به اتاق بردم و گفتم حق بیرون آمدن نداری.
لختی گذشت ، خبری نشد و از اتاق بیرون نیامدی ، فکر کردم مشغول بازی شده ای یا شاید هم خوابیده ای اما وقتی از لای در نگاه کردم و دیدم به کنج دیوار تکیه داده و مثل آدم هایی که عزیزی از دست داده اند سر بر دیوار نهاد و از شدت بغض نفس نفس می زنی ، دنیایم جهنم شد ، سقف آسمان بر سرم آوار شد ، خدای من ، چگونه یک کودک دو ساله این همه درک و شعور دارد. من نیز سر بر دیوار گذاشتم ... و دیدم که با گریه پدر بغض تو هم ترکید.
پسرم ! مسیحای من ؛ به یاد داشته باش که هیچ پدری نمی خواهد قطره اشکی در گوشه ی چشم دلبندش بدود اما تعلیم و تربیت سخت است و گاهی با لحظات سخت قرین می شود ، آن شب بغض تو کمتر از نیم ساعت طول کشید اما عذاب وجدان پدر روزها ادامه داشت.
نماد