ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گاهی باید کوله بار خاطرات را بر زمین گذاشت و گذشت ؛ هرچند کوله بارت پر از عشق باشد و یا خالی از امید ، توده ای از زندگی باشد و یا ملقمه ای از غم و شادی ها ، بازه ای از عمرت باشد و یا قاچی از مغز جوانی ات . بهر حال این کوله بار را باید گذاشت ، چشم شست و چشم بست و زیر لب آهسته گفت بدرود ، یادت گرامی ...
شب ، آنچنان زلال ، که می شد ستاره چید !
دستم به هر ستاره که می خواست می رسید !
نه از فراز بام ،
که از پای بوته ها
می شد ترا درآینه ی هر ستاره دید !
در بی کران دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که در کنار تو ، می سوختم غریب !
تنها ستاره بود که می سوخت.
تنها نسیم بود که می گشت .
" فریدون مشیری "
با عرض سلام، تقدیم احترام و آرزوی موفقیت.
بسیار عالی.
سی سالگی به بعد که عاشق می شوی دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت و دورش را قلب بکشی یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات و هی نگاهش کنی سی سالگی به بعد که عاشق شوی یک عصر جمعه زمستانی یک لیوان چای می ریزی می نشینی پشت پنجره و تمام شهر را در بارانی که نمی بارد با خیالش قدم می زنی