انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

در زلال شب

گاهی باید کوله بار خاطرات را بر زمین گذاشت و گذشت ؛ هرچند کوله بارت پر از عشق باشد و یا خالی از امید ، توده ای از زندگی باشد و یا ملقمه ای از غم و شادی ها ، بازه ای از عمرت باشد و یا قاچی از مغز جوانی ات  . بهر حال این کوله بار را باید گذاشت ، چشم شست و چشم بست و زیر لب آهسته گفت بدرود ، یادت گرامی ...  


شب ، آنچنان زلال ، که می شد ستاره چید !

دستم به هر ستاره که می خواست می رسید !

نه از فراز بام ،

که از پای بوته ها

می شد ترا درآینه ی هر ستاره دید !

  

در بی کران دشت

در نیمه های شب

جز من که با خیال تو می گشتم

جز من که در کنار تو ، می سوختم غریب !

تنها ستاره بود که می سوخت.

تنها نسیم بود که می گشت .

                                                   " فریدون مشیری " 

نظرات 2 + ارسال نظر
یک و صفر سه‌شنبه 12 تیر 1397 ساعت 13:36 https://oneandzero.ir

با عرض سلام، تقدیم احترام و آرزوی موفقیت.
بسیار عالی.

سارا مهدوی جمعه 15 تیر 1397 ساعت 20:56

سی سالگی به بعد که عاشق می شوی دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت و دورش را قلب بکشی یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات و هی نگاهش کنی سی سالگی به بعد که عاشق شوی یک عصر جمعه زمستانی یک لیوان چای می ریزی می نشینی پشت پنجره و تمام شهر را در بارانی که نمی بارد با خیالش قدم می زنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد