انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

کربلاء-سامراء (پرده پنجم )


صبح هفدم فروردین 1383 بعد از چهار روز حضور در عراق جهت زیارت امامان معصوم شهر سامرا به سمت این شهر راه افتادیم ، از اشغال کشور عراق توسط آمریکا و سقوط صدام کمتر از یک سال و دو ماه گذشته بود . ناامنی و درگیری های پراکنده در اکثر نقاط عراق به چشم می آمد در طول چهار روز گذشته بلااستثناء هر شب درگیری در اطراف کربلا مشهود بود. حمله های انتحاری به نیروهای آمریکا شدت گرفته و نیروهای آمریکایی مستقر در عراق در وضعیت نارنجی نظامی بودند.

من شب قبل بدلیل شدت درگیریی ، سر و صدای درگیریها و حضور در اطراف حرم جهت کمک احتمالی تا سحر بیدار بودم نماز صبح را خوانده سپس خوابیدم هنوز چشمانم گرم نشده بود که با صدای دلنشین سید خوفی از خواب پریدم زمان حرکت به سمت سامرا بود مسیری خطرناک و طولانی در پیش. سوار مینی بوس شدیم من به خواب عمیقی رفتم گاه گاهی چشم را باز می کردم و به بیابان های اطراف نگاهی می انداختم و دوباره می خوابیدم تا ناگهان با همهمه همراهان از خواب بیدار شدم ، مینی بوس متوقف شده بود از سید خوفی پرسیدم : رسیدیم ؟ گفت: نه اینجا باید پیاده شویم بین بغداد و سامرا هستیم .

گفتم: چرا ؟ گفت ماشین های غریبه مخصوصا با پلاک کربلا و نجف اجازه تردد در شهر سامرا و جابجا کردن مسافر ندارند باید پیاده شده و از ماشینهای اهالی سامرا استفاده کنیم . 

پیاده شدیم بیابانی که هیچ شباهتی به ترمینال های دنیا نداشت اما تعدادی زیادی ماشین از ون و جیپ و اتوبوسهای عصر حجر تا مینی بوس و اتوبوس های روز تویوتا و هیوندای در آن موجود بود سمت دیگر آن هم ماشینهایی که از پلاک بصره تا کربلا و نجف و ... بر روی آنها نصب بود در آن متوقف و منتظر بازگشت مسافران خود بودند از یکی از سربازان آمریکایی نزدیک ترمینال پرسیدم چند کیلومتر تا سامرا مانده جواب داد 25 کیلومتر در حالی که سید خوفی می گفت 40کیلومتر مانده ....

ما را به یک استیشن تویوتا راهنمایی کردند فک می کنم مدل ماشین 1982 بود ولی از شانس خوب ما !! چون نوبت او بود باید سوار می شدیم بیشتر شبیه ماشین مش ... بود تا....

راننده ماشین آدمی عصبی و بسیار نامهربان به نظر می آمد که چهره ی خشن و عبوس او اجازه برقراری ارتباط و حال و احوال را نمی داد  بهر حال استارت زد و راه افتاد ، جلوی ترمینال شلوغ بود و ماشینهای زیادی در حال خروج . راننده کم طاقت ما ، ماشین را به سرعت به سمت جدول ( بلوار ) وسط جاده برده با میانبر زدن به لاین دیگر جاده پریده صدای برخود کف ماشین به جدول و متعاقبا تکانهای شدید همه را حسابی به هوش کرد.

کمتر از ده دقیقه از حرکت ماشین گذشته بود که صدای عجیبی روان مسافران را بهم ریخت صدای ماشین وحشتناک شده ، ماشین صدای هواپیمای توربو پراب ( ملخی ) می داد ولی راننده همچنان بدون دغدغه به حرکت خود ادامه می داد به سید گفتم بگو بایستد تا من زیر ماشین بروم و مشکل را بررسی کنم ، سید به زبان عربی ترجمه کرد و ماشین در حاشیه خاکی جاده متوقف شد.

من بر روی زمین خوابیده و به زیر ماشین خزیدم ، اگزوز ماشین از ورودی به انباره شکسته و از هم جدا شده بود از زیر ماشین بیرون آمدم به بچه گفتم بگردید مفتول ، سیم یا چیزیی فلزی پیدا کنید تا فعلا لوله را مهار کنیم تا به شهر برسد خود راننده که ظاهرا متوجه حرف های من شد بود یک متری سیم از داخل ابزارهایش پیدا کرد و به من داد زیر ماشین رفتم و لوله ها را به هم وصل کردم و با سیم بستم کمی صدای ماشین بهتر شد. سرم را از زیر ماشین بیرون کشیده و داشتم بدنم را بیرون می آورم که صدای بلندگویی به زبان انگلیس فرمان ایست و حرکت نکن داد ؛ بدنم شل شد ، آهسته به صورت روی زمین دراز کشیده و دستانم را بر روی زمین گذاشتم ، بلندگو دو بار صدا زد دستانت را پشت سرت بگذار .  


چشمانم را دزدیده و نگاهی به بالا انداختم ، کاروانی عریض و طویل از نظامیان آمریکایی در حال گذر از جاده بود گشتی (زره پوش  اسکورت ) ابتدای کاروان در فاصله چند ده متر ما متوقف و اسلحه روی زرپوش بر روی من قفل شده بود. ماشین های کاروان یکی پس از دیگری از مقابل من رد می شدند و تیربار همچنان به سمت من نشانه رفته بود تا آخرین ماشین که اسکورت آخر کارون بود به نزدیکی من رسید ، متوقف شد و اسلحه روی آن به سمت من چرخید سپس اسکورت اول راه افتاد من همچنان ضربان قلبم تندتر می شد کاروان حدود یک کیلومتر دوره شده بود که گشتی دوم آهسته شروع به حرکت کرد ولی همچنان تا صدها متر دورتر سیبل اسلحه من بودم بلاخره گشتی دور شد و به انتهای کاروان خود رسید. از زیر ماشین بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم دوستان خاک روی لباسهایم را تکاندن و دوبار سوار شدیم و راه افتادیم چند دقیقه ای گذشت و من همچنان شوکه در حال فک کردن بودم که رانند به زبان عربی گفت این قبر امام هادی و امام حسن عسگری است ، بی اختیار از جا نیم خیز شدم و دستم را بر سینه گذاشتم .... 


نظرات 1 + ارسال نظر
سارا مهدوی سه‌شنبه 27 شهریور 1397 ساعت 00:17

لطفا اگه ممکنه از اول خاطرات رفتن به کربلا و عتبات رو بنویسید با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد