دربیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
روز یازدهم فروردین 83 مثل همیشه 10 صبح از خواب بیدار شدم ، عید دیدنی ها کم کم فروکش کرده و میهمانها رفته بودند ، در حال خوردن صبحانه بودم ( صبحانه نزدیک ظهر ) که تلفن خانه زنگ زد سعید کاظمی پشت خط بود ، گفت:" سیدخوفی تماس گرفته گفته ویزا حل شد ، اتوبوس 9 شب از تهران راه می افته و فردا 8 صبح به مهران می رسه، حالا ما چکار کنیم چطور خودمون رو به تهران برسونیم؟ " ، سعید اهل ملایر بود با هم کمی کفتگو کردیم و به این نتیجه رسیدیم که با سید هماهنگ کنیم که ما تا تهران نرویم ، ما بخاطر فاصله کوتاهتر مستقیما از مسیر میانبر به مهران رفته و در شهر مهران به دوستان ملحق شویم، قرار شد مسیر بروجرد – خرم آباد – پل دختر – دره شهر – ایلام – مهران را که تقریبا حدود 480 کیلومتر طول داشت انتخاب کنیم ( هرچند اگر مسیر بروجرد – نهاوند – کرمانشاه– ایلام – مهران را انتحاب می کردیم هم مسیر اصلی تر بود و هم طول مسیر اندکی کوتاهتر می شد . )
حدود ساعت یک سعید زنگ در خانه ما را زد من بار و بندیل بسته ، آماده بودم ، از همگی حلالیت طلبیده و به سمت ترمینال شهر راه افتادیم . ساعت 1.5 با یک مینی بوس بروجرد را به مقصد خرم آباد ترک کردیم پس از رسیدن به خرم آباد بلافاصله خود راه به ترمینال پل دختر رسانده و ساعت 3.5 از خرم آباد به سمت پل دختر خارج شدیم حدود ساعت 4:45 به پل دختر رسیدیم ، پرسان پرسان ماشین های دره شهر را پیدا کردیم ساعت 5 بعد ازظهر سوار بر پیکان زرد رنگ از پل دختر به سمت دره شهر ایلام راه افتادیم ساعت شش غروب جلوی ترمینال دره شهر پیاده شدیم ، خبری از ماشین نبود ترمینال در حال تعطیل شدن بود از دکه جلوی ترمینال پرسیدیم گفت بعلت پیچ و خم جاده معمولا این موقع ( تاریک شدن هوا ) ، ماشینی به سمت ایلام نمی رود ، اولین ماشین ساعت 5 صبح فردا حرکت می کند. لختی گذشت ترمینال تعطیل شد و ما همچنان جلوی درب آن روی سکوی کناری نشسته و منتظر ماشین بودیم هوا کم کم رو به تاریکی و سردی می رفت بعلت کوچک بودن دره شهر کسانی که ما را جلوی ترمینال می دیدند ، متوجه غریبه بودن ما می شدند ، ساکنان این شهر کوچک انسان های بسیار محترم با قلبی بسیار بزرگ هستند و چون می دانستند شهرشان مکان اقامتی ( هتل و ... ) ندارد بعد از دیدن ما جلو می آمدند و ما را به منزل خود دعوت می کردند تا شب را در آنجا استراحت کرده و فردا صبح ادامه مسیر دهیم ، درست حضور ذهن ندارم ولی می دانم که بیش از ده نفر ما را به منزلشان دعوت کردند. ساعت حدود 9 شب شد آسمان کامل ابری شده و نم نم باران باریدن گرفت ، هوا سرد بود ، من لباس نسبتا گرم پوشیده بودم اما سعید که تنها تیشرتی بر تن داشت نمی توانست لرز خود را پنهان کند ، خیابان ها خلوت شده بودند و رفت و آمد به ندرت انجام می شد. باز هم شخصی ما را دید ، جلو آمد و ما را به خانه اش دعوت کرد سعید که حالا دیگر سرما امانش را بریده بود راضی شده و منتظر تایید من بود، اما حسی از پذیرش دعوت منعم می کرد. نپذیرفتم هر چه اصرار کرد نپذیرفتم خانه اش نزدیک بود ، نشان داد و گفت اگر ماشین پیدا نکردین تشریف بیارین من منتظر شما می مانم. بعد از رفتن او سعید می گفت "کاش قبول می کردی خیلی دیر شده اگر ماشین نیاد چه کنیم ! "
نیم ساعتی گذشت گفتم اگر تا 10 ماشینی نیامد به خانه آن بنده خدا می رویم . هنوز مکالمه ما تمام نشده بود که یک پیکان سفید ، نزدیک درب ترمینال متوقف شد ، راننده درب را باز کرد و یک پا را روی زمین گذشت و از بالای سقف گفت سوار نمی شین ، من با تعجب سعید را نگاه کردم راننده دوباره صدا زد مگر ایلام نمی خواین برین " گفتم چرا! گفت پس سریعتر سوار شین . سوار شدیم سعید بعد از گرم شدن از شدت خستگی خوابش برد ، من با راننده همکلام شدم باران همچنان می بارید و شدید تر می شد ، مسیر کوهستانی و پر از پیچ و خم بود. تعریف کرد که همین امروز ماشینش را تهران تحویل گرفته بود . نپرسیدم که او هم مثل ما در انتخاب مسیر اشتباه کرده که از مسیر فرعی آمده بود یا به خاطر تازه راننده بودن از این مسیر آمده است بهر حال فرشته نجات ما بود آمده بود که ادامه مسیرمان متوقف نشود، آدم خوش کلام و شوخ طبی بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود که پلیس راه خروجی ایلام به سمت مهران نمایان شد سعید را بیدار کردم تشکر و خداحافظی کردیم و پیاده شدیم . ماشین های زیادی جهت انجام امور مربوط به پلیس و ادامه مسیر به سمت مهران متوقف شده بودند از چند ماشین پرسیدیم ، بدلیل اینکه پاسگاه پلیس راه بعدی ( مهران ) مسافران فاقد پاسپورت و ویزا را پیاده می کرد و به ایلام برمی گرداند ، ما را که ویزا همراهمان نبود ، سوار نمی کردند.
یک ساعتی منتظر ماندیم بالاخره مینی بوسی که از ارومیه راهی مهران بود تا مسافرانش را که هفته قبل جهت زیارت به مهران رسانیده بود برگرداند با شرط اینکه اگر پاسگاه بعدی گیر داد باید پیاده شوید و دردسر ایجاد نکنید ما را سوار کرد.
ساعت حدود دو صبح به پاسگاه قبل از مهران رسیدیم ، یکی از افسران نیرو انتظامی وارد ماشین شد و از ما ویزا درخواست کرد هر چه توضیح دادیم سرکار استوار گفت باید پیاده شوید و به ایلام برگردید و در جواب ما گفت همین دیروز چند نفر که قصد عبور غیر قانونی از مرز را داشتند روی مین رفته و کشته شدند ، بخاطر حفظ جانتان باید برگردید. ما هم که قول داده بودیم برای راننده دردسر ایجاد نکنیم چاره ای نداشتیم پس از مینی بوس پیاده شدیم.
افراد زیادی را در این پاسگاه پیاده کرده و از ادامه سفرشان ممانعت کرده بودند . اطراف پاسگاه تا آنجا که چشم در تاریکی شب کار می کرد بیابان و صدای سگ های ولگرد بود. کنار دکه پاسگاه ایستاده بودیم یکی از همین افراد پیشنهاد می داد که از مسیر بیابان پاسگاه را دور زده و بعد از پاسگاه به جاده برگردیم و ماشین سوار شویم ولی من با این توجیه که علاوه بر سگ و ... ممکن است اطراف پاسگاه موانعی مثل سیم خاردار ، کانال آب ، مین و... باشد. مخالفت کردم . هرکس برای حل مشکل راه حلی ارائه می داد ولی هیچ کدام بنظرم منطقی نمی آمد. برخی نومید شده و به سمت ایلام برگشتند . ساعت 4 صبح شده زمان نگهبانی و کنترل پست نیروی انتظامی به پایان رسید و پست ایست و بازرسی تحویل همکاران ارتش گردید. افسر بسیار خوش برخوردی با درجه ستوان یکم از ارتش کنترل پست بازرسی را در دست گرفت نزد او رفته کارت دانشجویی خود را نشان دادیم و داستان ویزای گروهی و سایر رفقا که از تهران می آمدند را توضیح دادیم با ادب و خوش رویی گفت بروید خروجی پاسگاه سوار ماشین شوید، از پست بازرسی خوشحال گذشتیم و در خروجی منتظر ماشین ایستادیم چند دقیقه ای گذشت هیچ ماشینی نمی ایستاد. افسر صدا زد: چی شد؟ گفتم :کسی ما را سوار نمی کند گفت صبر کن الان درستش می کنم . از اتوبوسی که می خواست پست بازرسی را رد کند پرسید صندلی خالی داری؟ راننده جواب داد بله. با دست به ما اشاره کرد و گفت اون دو نفر رو سوار کن تا مهران برسون. اتوبوس جلوی پای ما ایستاد و شاگرد اتوبوس صندلی خود را کنار زد و در را باز کرد. عجب تصادفی سرنشینان اتوبوس همگی عراقی بودند... با اینکه تا مهران کمتر از نیم ساعت راه بود از خستگی چشمانم باز نمی ماند ، تازه چشمم گرم شده بود که شاگرد اتوبوس روی شانه ام زد و گفت: ورودی شهر پیاده می شین! گفتم بله! اتوبوس ایستاد وسایل را جمع کردیم و پیاده شدیم ، خواستم کرایه بدهم که قبول نکرد و نگرفت.
بلوار ورودی مهران پر از جمعیت بود اتوبوسهای مختلفی توقف کرده بودن و به نوعی شبیه ترمینال شده بود. از سر تا ته بلوار نزدیک یک کیلومتری می شد هرچه گشتیم خبری از سید خوفی و کاروان همراه نبود. کم کم آفتاب سر برآورد و زندگی به شهر برگشت ما وسایل را در بلوار وسط خیابان گذاشته و در کنار آنها نشستیم هر نیم ساعت یکبار نوبتی بلند می شدیم و کل مسیر را دور می زدیم اما خبری از سید نبود ، آفتاب به نیمه آسمان رسید و باز خبری نشد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. با هر زحمتی که بود به شماره هایی که از دوستان تهرانی داشتیم زنگ زدیم یکی از دوستان که دایی سید را می شناخت به او زنگ زد و خبر گرفت می گفت دایی سید گفته سید دیشب ساعت دوازده راه افتاده به سمت مهران . خیالمان راحت شد ولی استرس اینکه چرا تا ظهر نرسیده بودند بد جوری آزارمان می داد.
ساعت دو بعد ازظهر شد نوبت سعید بود که سر و گوشی آب دهد دیدم سعید با رسول عطایی به سمت من می آیند نفس راحتی کشیدم که بالاخره دوستان رسیدند ، مشغول تبریک عید و بعد هم حرف و حدیث علت دیر آمدن و ...شدیم و همزمان وسایل را جمع کردیم و به سمت اتوبوس سید رفتیم سوار شدم اما چشمانم چهارتا شد به جز شش هفت نفر از دوستان دانشجو بقیه را نمی شناختم بنظر هم نمی آمد که دانشجو باشند. بهر حال همسفرانمان بودند و باید می پذیرفتیم. پنج خانواده ، دو خانواده از همشهریان سید ( مشهد ) دو خانواده از کارکنان اداری دانشگاه و خانواد پنجم نیز پدر و مادر یکی از دانشجویان دختر دانشگاه بودند. مجموعا کاروان سید با احتساب من و سعید مشتمل بر 21 نفر می شد.
سوار شدیم تا نزدیک مرز مهران و گیت های خروج ( تازه داشتن ساختمان های مرزی را می ساختند ، بیشتر شبیه عبور از ته یک کوچه خاکی و موانع دم باغ بود تا گیت خروج ) با اتوبوس رفته و سپس نسبت به تخلیه اتوبوس اقدام کردیم.
صف خروج طولانی بود و به سختی جلو می رفت یکی دو ساعتی در صف بودیم یکی از افسران اعلام کرد با توجه به نبود امنیت و تاریک شدن هوا تا یکی دو ساعت دیگه و وجود راهزن ( علی بابا ) مرز تا فردا 5 صبح بسته خواهد شد. هر چه همهمه شد و اعتراض کردن مسیر مسدود شد . باید بفکر شب می بودیم با سید به عقب جمعیت برگشتیم دو نفر با لهجه لری ( ساکنان مهران اکثرا لر زبان اند ) مشغول صحبت بودند وارد بحث شان شدم و گفتم ما امشب نمی توانیم خارج شویم . یکی شان با خوش رویی گفت خانه ای دارد که آن را در اختیار ما قرار می دهد. رفتیم خانه اش را دیدیم ، مبلغ ناچیزی گرفت و خانه را با وسایل در اختیار ما قرار داد و خودشان در یکی از اتاقهایش ساکن شدند. ما هم بار و بندیل برداشتیم و راهی خانه او شدیم . بعد از استقرار بهمراه سعید ، سیدخوفی و رسول بیرون رفتیم کمی مواد غذایی برای شام و صبحانه خریدیم و به خانه آوردیم شنیده بودیم که در عراق آب آشامیدنی کم است چند بسته آب معدنی هم تهیه کردیم ، هوا تاریک شد خانوم های همسفر مشغول پخت و پز شدند من از شدت خستگی بعد از خواندن نماز در گوشه ای بخواب رفتم...