بی تو این روزها چه سخت می گذرند ، بی تو این روزها روز نیستند هر کدام سالی اند برای خودشان.
بی تو هوا عجیب تنگ است ، نفس در سینه می تپد و بالا نمی آید ، انگار در وارونگی هوای تهران گیر کرده باشی وسط سرمای زمستان.
بی تو همه چیز بی رنگ است سیاه و سفید مثل تلویزیون دوران کودکی ، اما نه شوق کودکانه ای برای تماشا مانده و نه عزم بزرگسالی برای خاموش کردنش.
بی تو ذهنم طوفانی است، دلم آشوب است ، چشمم بلوا و دستم لرزان ، زلزله ای شده ای که مگو.
بی تو به جاده می زنم ، کجا نمی دانم ، چرا نمی دانم ، جاده ناکجا آباد در زمانی که توقف کرده است.
بی تو عاشقانه هایم بوی قهوه تلخ می دهند شاید آرامم کنند اما تلخ اند تلخ مثل زهر مار .
بی تو حس هایم بی حس شده اند، حس شعر ، حس عاشقی ، حس....
بی تو هیچ آهنگی مرا نمی نوازد نه صدای دهل شاه میرزا و نه نغمه ی کشکان بردیا.
بی تو من فریدونم اما نه آن فریدون که مهتابی شبی از کوچه یاد تو گذر کند ، من هر شب چه مهتاب باشد و چه تاریکی ، چه آسمان آرام باشد و چه طوفانی از کوچه یاد تو می گذرم و چنان آرامم که کسی فکر نکند زیر خاکستر آرامش من به چه غوغایی هست.
بی تو به جاده می زنم ، جاده دلتنگی ، جاده ای که به ترکستان است ، بی تو به جاده می زنم ....