برای زخم تو ، زخم دلت که التیام نخواهد یافت ، حتی اگر دنیا را به تو دهم ، برای گناهان کرده و ناکرده ام ، برای شبهای بی تو ، برای شبهای بی تو و برای لحظه ایی که دیگر نیست و بغضی که - - سال است فروخورد می شود و می فشارد گلویم را ، و هر شب تکرار می کنم که "خدایا قسمتت و حکمتت بماند برای آنهایی که درکش می کنند " ما که در قد و قواره امتحانت نبودیم چرا ؟ ... تمام شد ، سلام آخر را گفتم و تسبیح کربلا را آنقدر محکم در دست گرفتم که دانه گلی اش در کف دستم فرو رفته بود ، پسرکم چشمان را دید، دوید ، لیوانی آب آورد در دهانم گذاشت و با انگشت کوچکش گونه هایم را پاک کرد ، می گفت بابا من که دوستت دارم ، چرا...؟ بوسیدم و به سینه ام فشردمش گفتم اگر عشق تو نبود ، مکث کردم دلم می خواست با صدای بلند آن شعر کاظمی را برایش بخوانم که :
" شیار دست هاش را ،
نشان می دهد پدر ؛
"هنوز گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره"
اما
از ابر چشم هاش
چکه می کند تصویر ... جوان !
بگذریم؛ هنوز وعدگاه من و تو یکی از همان بی نام و نشانهای شهر است ، جایی که عقده های دل خود بخود باز می شوند و چه محرمی است در این زمانه ی نامحرم این بی نام و نشان پسر.
ای کاش به همان اندازه که من هر شب و هر روز می اندایشم به دنیایی که رویا شد و رویایی که گناه شد، آن که این خواست ، فقط در ذهنش نهیبی بگذرد که چه کردی مرد...
یکی از خوانندگان خارج از ایران خاطرات نماد به اعتراض ، ایمیلی ارسال کرده که چرا بخشی از خاطراتت تقطیع شده ، در جواب نوشتم خاطرات کودکی و نوجوانی یادآوریشان دلپذیر است و خوشایند حتی اگر به ظاهر آزار دهنده باشند اما خاطرات التیام نیافته جوانی ذکرشان بی خوابی است روی بی خوابی و تنها راه درمانش این است که " عصر جمعه یک لیوان چای بریزی و بنشینی پشت پنجره و تمام شهر را در بارانی که نمی بارد با خیالش قدم بزنی." تا آهسته راهی میانسالی شوی آنگاه شاید قلمت چرخید....
راستی چقدر همه چیز عوض شده ، خیابانها ، شهرها ، ترمینالها ، خاطره ها و حتی آدمها ، آدمها ؛ اما دریغ از این احساس که نه عوض می شود و نه عوضی مثل شراب کهنه می ماند لامصب ، هرچه می گذرد مدهوش تر می کند.
نامه هات را بی نشانی
به باد بده ؛
می رساند ...
خانه ام بر باد است.
عصر جمعه 24 آبان 98 --- نماد