متلها بارزترین نوع فولکلور و نمود فرهنگی اقوام مختلف هستند. متلها (افسانه ها) گاه منحصر به فرد هستند و گاه در میان اقوام و فرهنگهای مختلف مشترک، منتهی با شیوه ی روایت و کاراکترهایی متمایز از هم. در دو متل «مرد خارکن»و «دت دال» هر دو پایانی همانند دارند و آن هم مجازات زنی بد جنس است که در اولی خود را به جای دختر زیبا روی و در دومی دخترش را به جای دختر والانشین عقاب جا می زند و نهایتا مجازاتی شبیه هم نصیبشان می شود.
برخی معتقدند که «دختر دال» یک ایزدبانوی ایرانی است که بر اثر گذر زمان شخصیت انسانی پیدا کرده است و ...
اما متل «دت دال» به زبان شیرین لکی که زمانی پیشینیان قوم لک با همین زبان و شیرین تر و با آب و تاب تر برای دیگران تعریف می کردند، چونین است :
"دت دال" ...... (دختر عقاب )
وت : ار جایی اج ئی سرزمینه ، ژن و پیا ندار و فقیری زنیونه مهرد [مکرد].پیا کاری ورزیری ار ا مردملی هنی بی.و جفد گا مردم ارینو زمی شویمه ماتی.
(آورده اند : در جایی از این سرزمین ، زن و مرد فقیر و تهی دستی زندگی می کردند، مرد کارگر مردم بود و با جفت گاو آنها زمین را برایشان شخم می کرد و مزد می گرفت. )
پیا ئو ژن خدا هویچ آویلی ناوینیه بی، و هزار پیر و پیخمبر و دعا و دلسه و داری هم هویچ آویلونی دُم نمکت.
(زن و مرد صاحب فرزندی نمی شدند و هیچ دعا و توسلی به پیر و پیغمبر و دارو و دوا افاقه نمی کرد. )
یه رو دوریشی داشدی ئی نوم آبادی جاره ماتی :دَوا میرده دوسی، درمون بی آویلی، میرده گرم کردن و…
(روزی درویشی از ده می گذشت و جار می زد : داروی همسر دوستی ، درمان نازایی و.... )
ژن چتیری تک[ته] و وتی:ایمه ژن و پیایکیم هویچ آویل دار نموییم ، و خاطر اوه گِ دوس دیری چاره مونی اری پیا که، داراییمو هر بزیکه میمونیه بینت.
(زن نزد وی رفت و گفت : ما زن و شوهری هستیم که بچه دار نمی شویم بخاطر آنکس که دوست داری چاره ای برایمان پیدا کن ، کل دارایمان فقط بزی است که آن را به تو می دهیم. )
دوریش سویلی جر داتی و ذکری کردی و سر کردی کتاو ئو وتی: چاره دردتو هار تک (ته] وژم.
(درویش سبیلش را تاباند و ذکری گفت و کتابی باز کرد و گفت: چاره درد تو نزد خودم است. )
بچن خا ملیچکی [جِکِ ] گیر بارن و بننی نوم هلورک تا چهل شو جِم دنی و و دیارا بوئنی ،بعدی چهل شو ماوه دته رنگینی گِ خدا و قدر بزانتی.
(بروید تخم پرنده ای پیدا کنید و آن را در تکه پارچه ای پیچیده و در گهواره ای بگذارید تا چهل شب گهواره را تکان داده و در کنارش باشید. بعد از چهل روز دختری زیبا خواهد شد که فقط خدا قدر زیبایش را می داند. )
دوریش چی و پیا ایواره هات اری مال .ژن بیون واقیه ارا کرد . پیا بی خنه ئو وتی:یسه موشن: «ار ژن لیوه ناو خیر دوریش کی بیتی».ژن و پیا تا نصم شو رَگاو کیشی، آخری ژن پیا راضی کردی.
(درویش رفت و غروب مرد به خانه آمد ، زن داستان را تعریف کرد. مرد به خنده افتاد و گفت بخاطر این است که گفته اند : اگر زن دیوانه نباشد هیچ کس به گداها خیری نمی رساند ؟ زن و مرد تا نیمه های شب جر و بحث کردند تا بالاخره مرد راضی شد. )
صو پیا زویتری حیز گرتی [ وریسا ]، چی ارا نوم باخل و لونه بلبلی [ پیا ] کردیه دی ئو خایی ئجی آورد، داتیه دس ژنا ، ولی هر ئی نوم دل وژ کمی پشی بی.
(صبح مرد زودتر بلند شد ، به باغ های اطراف رفت و لانه بلبلی را پیدا کرد و تخمی از آن برداشت و به همسر داد اما در دل خود کمی مردد بود. )
ژن خا ناتی هلورک و کول روژِی جمه ما ئو لاوه لاوه ارینه مخون .پیاییش کُلِ روژی مچیا گایارای ارا مردمه مهردی [ مکردی ] و ایواره شل و شکت مهات اری مال ، موینیاتی ژن هر ها گیژ هلورک ئو دیری لاوه لاوه مخونی ئو نون و آو حاضر نیه.
(زن تخم را در گهواره ای گذاشت و تمام روز تکان می داد و برایش لالایی می خواند. مرد نیز تمام روز را برای مردم شخم می زد و غروب خسته و کوفته به خانه می آمد و می دید زن هنوز مشغول گهواره و لالایی است و آب و غذایی حاضر نیست . )
روژ چهلم پیا هات اری مال ئو ئی دواره دیتی نون و آو حاضر نیه، فره خُلک گیریاتی ئو چی نمیو خا ئی نوم هلورک ئو برد آیشدی [ اوت ] نوم سَنی گُلویی [خاکَسرکو] گِ ار ور آبادی بی.
(روز چهلم نیز داستان تکرار شد مرد به خانه آمد در حالی که چاشتی حاضر نبود پس بسیار عصبانی شد و به سمت گهواره رفت ، تخم را برداشت و آن را در دپوی زباله که در جلو ده بود پرت کرد. )
و ئی بینیره دالی داشدی خره مهواردی ار بلنگ سر آبادی هاته هوار ئو نمی ئی خا بلبل ئو برد ارا لونه وژ ار توک کویی ئی نوم مَرریِ، هنیگه اشگو بیرتی دیتی دت رنگینی هایتی نوم گِ خدا و قدره مزانتی.
(در همین حین عقابی که بر بالای ده پرواز می کرد ، تخم را دید ، پایین آمد آن را برداشت و با خود به لانه اش که بر بالای کوهی در دشت بکر و پر دار و درختی قرار داشت برد، همین که تخم را شکست تا تناول کند دید دخترکی در آن است که زیبایش را فقط خدا داند. )
میسد [مَس] بیرتی ، ئی امر خدا دت هاتی زُئو وتی: م نیر مِ فرشدیکم بیلا ار تکت [تِت]بوم هر کاری بوشی ارینته مهم [مکم].دال قبول کردی و کُلِ روژی مچیا خوراک اری دته ماوردی و ما بی .
(می خواست او را بخورد که به اذن خداوند دخترک زبان گشود : مرا نخور من فرشته ام ، بگذار در کنارت باشم ، هر کاری داشته باشی برایت انجام خواهم داد. عقاب پذیرفت و هر روز می رفت برای دخترک غذا می آورد. )
دت هر روژ کلنگ تره مویا ئو رنگین تر.ئیسکه گِ خو سر پا گرتی، ئی توک کوی گِ نزیک کینی و چناری بی مهاته هوار ئو مچیا آوه ماوردی ارا نوم لونه[یونه].
(دختر هر روز بزرگتر و زیباتر می شد. از وقتی که توانست بر پای خود بایستد از کوه که در کنار چشمه و درخت چناری بود پایین می آمد و آب با خود به لانه می برد. )
چن سال گذشت،یِ رو کُر پاتشا و گرد نوکرل هاته باز اشگاری شل و شکت رسینه کینی. دیتی اسبهی دیری سلمه مهی و گوشل خاوونیسی.هر نق کرد ئری تکو نهواردی .ئیسگه که سیل کردی ،دیتی اسماء پرییِ عکس کتیسی نوم آو. کُر پاتشا یِ دل نه صد د ل عاشق بیتی.تا کلا داتی دیتی دت هیوای و ئو چی نوم مَر ئو قایم بی.مر هم بی رِ ی بی و کس نمتوینستی بچوتیری.
(چند سال گذشت ، روزی پسر پادشاه بهمراه خدم و هشم خود برای شکار روانه شدند ، خسته و کوفته به چشمه رسیدند ، دید اسب رم کرده و گوشها را خوابانیده حیران شده و آب نمی خورد ، چون نگاه کرد دید عکس فرشته ای در آب افتاده ، پسر شاه یک دل نه که صد دل عاشق شد. تا برگشت ،دخترک فرار کرد و به دل درختان زد و پنهان شد چون راهی نبود کسی هم نتوانست دنبالش برود. )
وخدی ایئاره هاتن ارا مال پاتشا دیتی کُر خمین. وتی:روله چات هونه خمین و خوکیر میشدینه[نیشدینَ].
(وقتی غروب به قصر برگشتند پادشاه دید پسر غمگین و پریشان است پرسید: پسرم چه شده که چنین غمگین و پریشان می نشینی ؟ )
کُر بیون واقیه ارا باوِی داتی.باوه وتی: روله خمین نوء ، باید چاره ی کار بهیم [بکیم]. جار چیل ری کردی ئی نوم شیَر ،جارو دا هرکسی بتوینی بچو ئی دته ئی فلونه کوی باریه هوار هُم سَین وژ طلا میمونیه بی.
(پسر ماوقع را برای پدر تعریف کرد ، پدر گفت: پسرم غمگین مباش باید چاره ای بیاندیشیم . پس جارچیان را گسیل کرد تا جار زنند که هرکس بتواند دخترک را از فلان کوه بیاورد هم وزنش به او طلا خواهد داد. )
یِ رو دایایی [دادای]هات ارا دربار ئو وتی : هُم سَین وژم پته بینه بینم تا بچم بارمی ارا قصر پاتشا. وتو: باشد.
(روزی پیرزنی به دربار آمد و گفت : هم وزنم به من پته ( پشم حلاجی شده ) دهید تا بروم او را بیاورم.، گفتند: قبول. )
دایا دت کچلی داشدی ئو تویشگی ئو تیکی برنج ئو خزونی ئو چکو بردیه گرد ئو چی ئری سر آ کینی.بنیا ناتی آگری ایر کی و خزونه ویرو هاوار کردی ئو نا ار سر آگر دت دال هر داشدی سیله مهردی[مکردی].و پشت چکو میسدی سر تویشگهه بوری و برنج کردی کینی تا بفیسی ئو …
(پیرزن دخترک کچلی داشت ، بزغاله ای و کمی برنج و دیگی و چاقویی برداشت و بر سر چشمه رفت. آتشی روشن کرد و دیگ را برعکس بر روی آن نهاد ، دختر عقاب مشغول تماشای پیرزن بود ، پشت چاقو را بر گردن بزغاله گذاشت تا ذبح کند و برنج را در آب چشمه ریخت تا خیس بخورد و... )
دت دال دیر [دِ]حوصله ئی سر چویتی وتی: دایا ارا هونه مهی [مکی] ؟
(صبر دختر عقاب به سر رسید گفت : پیر زن چه می کنی )
وتی: روله ! چیمم کوره هویچ جا نموینم. دت دال هاته هوار ئو خزونهه خو ناتیر سر آگر ئو سر تویشگا بریتی و نا ئی نوم خزون ئو آو کردیر ئو وتی :ئیسگه بوس تا خو بکُلی.
(گفت : دخترم ! من چشمم کم سو است و جایی نمی بینم ، دختر عقاب پایین آمد و دیگ را بر سر آتش نهاد و بز را ذبح کرد در دیگ گذاشت و گفت حال صبر کن تا طبخ گردد. )
دایا وتی دست در نهی [نکه] ئیسگه کمیشی سر دات بجور رشگ ایر آوردمسی. دت دال بنیا ناتی سر دایا رشگ کی ، دته کچله چوار دور کراس دت دال و گلمیخ کویتی زمی.
(پیرزن گفت : دستت درد نکند حال نگاهی هم بر سر مادرت بیانداز و کمی سرم را تیمار کن. دختر شروع به تیمار پیرزن کرد ، دخترک کچل در همین حین از چهار طرف پیراهن دختر عقاب را با میخ به زمین دوخت. )
وخدی دایا خو متمیَن بی ، علومت داتی آیمل پاتشا هاتن دتو گرت و دسلو بسد ئو کتنی رِی ویرو قصر پاتشا.ار نوم رِی دایا فکری کتیو سر،یهات جنکل دت دال کردی ور دتهه [دتکه] وژ ئو ئو بسدیه قی داریکا تا گرگل بان بیرنی.
(هنگامی که پیرزن اطمینان پیدا کرد علامت داد تا مردان شاه آمدند و کت دختر را بستند و به سمت قصر راه افتادند. در بین راه فکری به ذهن پیرزن رسید ، دور از چشم همراهان رخت دختر عقاب را بر تن دخترک خود کرد و او را بر تنه درختی بست تا گرگها بیایند و او را بدرند.)
شو شیری ئی ویشه کردیه دریر ئو یهات گِ دت دال بیری .دت وتی مِ بیر اما نیل یه تیکه اج خوینم بکوئی ار زمین.شیر قبول کردی ولیکن دنون ورین کتویتی ئو تیکی اج خوین دت کَتر زمی.
(شب شیری از بیشه بیرون آمد و خواست تا دختر عقاب را بخورد. دختر گفت اگر می خواهی مرا بخوری باید طوری بخوری که حتی یک قطره از خونم بر زمین نریزد. شیر قبول کرد اما چون یکی از دندانهای پیشینش افتاده بود قطره ای از خون دختر بر زمین ریخت. )
ئی جا عه تیکه خوینه تویل نی رنگینی سوز کردی.
(از جای آن قطره خون ، بوته ی نی رنگینی بوجود آمد. )
آیمل پاتشا و ساز ئو دوهیل هاتن ئی نوا دایا و بردنون اری قصر و دته کچله ارا کر پاتشا نکا بی و هفت شو ئو هفت رو مردم شاییو کرد.
(مردان پادشاه و نوازندگان به پیشواز پیرزن آمدند و آنها را به قصر بردند و دخترک کچل به عقد پسر شاه درآمد و هفت شبانه روز شادی بر پا بود. )
اما کُر پاتشا روژه روژ خمین تره مویا ئو لر ارا مویا.باوی و د ا کُر پرسیو روله دات خو باوت خو یه چات؟وتی: والله یگه م هُیسدم [هوسدِمه] ئوه نیه، دته کچلیکه. دیو کُر راسه می.اما هویچ چاراونی ناشد.
(پسر پادشاه روز به روز غمگیمن تر و لاغر تر می شد. پدر و مادر پرسیدند ، پسرم پدرت خوب مادرت خوب چه شده ؟ گفت : بخدا این که من عقد کرده ام او نیست ، دخترک کچلی است . دیدند پسر درست می گوید. اما چاره ای نداشتند. )
یه گذشت تا یه رو شوئن پاتشا دنیال بردی ارا کوی رسیه جایی دیتی یه تویا نیکه فره کلنگه ئو شاخِ لگ فره دیری.یِ شاخه اجی بری ئو کرده بلوری.
(این گذشت تا روزی چوپان پادشاه ، گله را به کوهی برد و به بوته ی نی تنومندی رسید، شاخه از آن برید و نی لبکی ساخت. )
وخدی ماتیر بلور مشنفدی ئی بلوره شعری مخونی ئو موشی:
(موقعه ای که در آن می دمید ، می شنید : )
بژن شوئو ئی دل تنگی بژن شوئو وه دنگِ رنگی
(بزن چوپان ز دلتنگی بخوان چوپان با صدای زیباییت )
مِ روزگاری دت دال بیم شو ئو روژ ار توک یال بیم
(من روزگاری دختر عقاب بودم شب و روز بر نوک قله بودم )
دایا پیره خُمم کردی دت کچله ئی جام بردی
(زن پیر مرا خام کرد دخترک کچل را بجای من جا زد )
ئی دم شیر خوینم رشیا تویل نی، ئی خوینم گیسیا
(از دهان شیر خونم بر زمین ریخت بوته نی از خونم شعله کشید. )
شوئو ایواره هات ارا مال کُل چی اری پاتشا تیریف کردی، پاتشا و شازایه هردک فیمین که موضوع چیه.
(شب به قصر آمد و داستان را برای پادشاه بازگو کرد، پادشاه و پسرش هر دو موضوع را فهمیدند. )
دایا ئو دته کچله کردی ئی اتاقی ئو درونه هری ئیر آورد ئو وژو و گرد شوئو چن ئری آجا.ئیسگه که دیو نی کلنگ پر ولگ و واشی هائی نوم ویشه.وخدی گه نی بریا دیو دت رنگینی اج نوم کرده دریر، سیلو کرد گِ خدا اج یه قطره آو چه دوریس کردیَسی.
(دخترک کچل و پیرزن را در اتاقی محبوس کرده و درش را دیوار کردند و خودشان بهمراه چوپان به دشت رفتند دیدند بوته نی بزرگ و پر برگ و باری در بیشه است ، وقتی که بوته نی بریده شد دختر زیبایی از درون آن خارج شد . )
دت دالو آورد ارا قصر و هفت دسه ساز و دوهیل داوات بی ارا شازایه.
(دختر عقاب را به قصر آوردند و هفت دسته مطرب در بزم پسر شاه بر دهل کوبیدند. )
سر دایا ئو دته کچلیشو بسده دُم قاطر توریکا ، ئیواره کُلاخ سرو هات ارا نوم قصر.
(موی پیرزن بدسرشت و سر دختر کچل را به دم قاطر وحشی گره زدند ، غروب قاطر با پوست سر هر دو برگشت. )
هونه یاونه رسینه کوم و جوم کُل دوسی برسی.
(این گونه که ایشان به کام و مراد دل رسیدند همه دوستان برسند . )
ئی دسم پرو، عه دسم پرو، هر چمی وت کُل درو.
(این دستم پارچه ، آن دستم پارچه ، هر چه گفتم همه افسانه بود. )
متل و نوشتار لکی از مهدی زینی - ترجمه دالوند با کمی تغییر