انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

انتهای دل

به انتهای دلم رسیده ام
اینجا
غزلی در حال جان کندن است
شعر سپیدی ، سیاه پوشیده
شانه ای
دندانه هایش را
بر گلوی خود نهاده
چشمهایی
مرگ ستاره ها را می شمارد  

 نقالی….

افول خورشید را
در چاه شب
از ماه پنهان می کند
مترسکی….
در باد برای گنجشکها
خوش رقصی می کند
کتابفروشی….
افسانه ها را
در آتش هجران کباب می کرد
تو ….
بر جای خدا تکیه زده بودی
با آیه ی چشمانت
همه ی باورهایم را
منسوخ کردی
و من
تهی از هر باوری
سرگردان خیال خام خو بودیم

 

                                                                             شعر از : مهدی زینی

نظرات 1 + ارسال نظر
Sara دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت 00:06

تو هم روزی پیر می شوی ،اما من پیرتر از این نخواهم شد .در لحظه ای از عمرم متوقف شدم.منتظرم بیایی و از برابر من بگذری
زیبا،پیر شده،آراسته به نوری که از تاریکی من دریغ کرده ای .
شمس لنگرودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد