یادش بخیر ، روزگار قدیم این روزها سرما و کرسی با هم جفت جور می شدند، اوقات بزرگتر ها کم خلوت تر می شد و بسیاری از درسها زندگی و راز و رمزها را در کنار این کرسی ها برای کوچکتر ها در قالب داستان و متل واگو می کردند. یکی از این بزرگترها عمه "گل انار" بود. عمه داستانهای زیبای بسیاری از گذشتگان در دل داشت صندوقچه ی اسراری بود برای خودش . سرمان را روی پایش می گذاشتیم او هم از خدا خواسته شروع به نوازش می کرد و همیشه متل را با جمله " بی بی اَ ی .... " ( جمله ای شبیه به یکی بود یکی نبود در زبان پارسی ) آغاز می کرد ، یکی از متل های او را که به یاد دارم نامش " چاره نویس بود "
می گفت : در روزگار قدیم شاهی بود به نام شاه عباس. هر وقت کسی از مردم شهر ناراحت و گرفتار می شدند، شاه عباس دلش درد می گرفت پس فوری لباس درویشی می پوشید و می رفت توی کوی و برزن می گشت و به هر جا سرک می کشید تا آن شخص یا خانواده گرفتار را پیدا می کرد و مشکلشان را حل می کرد. آن وقت دل دردش آرام می گرفت و به قصر برمی گشت.
روزی از روزها که شاه عباس در قصر نشسته بود یک مرتبه دلش شروع به تیر کشیدن کرد. شاه عباس فهمید که باز هم یکی گرفتار درد و بدبختی شده. تندی لباسهای پادشاهی را کند و خرقه درویشی پوشید و کشکول و تبرزین را به دوش انداخت و یا علی گویان از قصر بیرون رفت.
به خرابه ای رسید. دید در آنجا پیرمردی با همسر حامله اش زندگی می کند. پیرمرد از درویش دعوت کرد تا شب را در کلبه خرابه او بماند. درویش هم قبول کرد و ماند. از قضای روزگار همان شب همسر پیرمرد که موعد زایمانش رسیده بود، دردش شروع شد و پس از چند ساعتی زایمان کرد و پسری بدنیا آورد. شاه عباس که در گوشه منزل آرام دراز کشیده و مراقب اوضاع بود دید در تاریکی شب کسی از بالای سرش گذشت و بالای سر زائو و نوزاد رفت و کمی بعد برگشت و از همان راهی که آمده بود خواست برود. شاه عباس پرید و محکم مچش را گرفت و هر کاری کرد مچش را رها نکرد. هر چه آن شخص التماس کرد فایده ای نداشت. شاه عباس گفت تا نگویی که کیستی و اینجا چه کار می کنی رهایت نمی کنم. آن شخص وقتی دید که شاه عباس آزادش نمی کند گفت ای مرد بدان که من چاره نویس ( کسی که سرنوشت و آینده افراد را می نویسد) هستم و هر کس که تازه متولد می شود می روم بالای سرش و چاره اش را می نویسم. شاه عباس با شنیدن این سخن گفت پس بگو ببینم که آینده این پسر چیست؟ چاره نویس گفت این یک راز است و من نمی توانم که آن را به تو بگویم. شاه عباس گفت تا نگویی من دستت را ول نمی کنم. از چاره نویس انکار و از شاه عباس اصرار تا آخر سر چاره نویس راضی شد و گفت بدان که این پسر طالع خیلی بلندی دارد و در آینده با دختر شاه عباس عروسی خواهد کرد. حرف چاره نویس که تمام شد گفت حالا دستم را ول کن که باید بروم و چاره بچه های دیگر را هم بنویسم. شاه عباس مات و مبهوت دست چاره نویس را ول کرد و در فکر فرو رفت. خیلی ناراحت شد و با خود گفت آخر چطور می شود دختر من که پادشاه هستم با آدمی فقیر و بدبخت عروسی کند؟ هر طور شده باید جلوی این کار را بگیرم.
شاه عباس تا صبح نخوابید و فکر کرد و چاره جویی کرد. صبح که شد سراغ پیرمرد صاحبخانه رفت و گفت ای مرد بیا و این بچه ات را به من بفروش، هر چه بخواهی به تو می دهم. پیرمرد گفت درست است که ما فقیر و بیچاره هستیم اما بچه مان را دوست داریم. نمی توانیم آن را بدهیم دست تو که اصلا نمی دانیم او را به کجا می بری. شاه عباس گفت اما شما با این حال و روزتان از عهده نگهداری این بچه برنمی آیید. شکم خودتان را هم بزور سیرمی کنید. بیا و راضی شو. من کشکول خود را که پر از سکه است به تو می دهم. تو و زنت باز هم می توانید بچه دار شوید.
شاه عباس آنقدر اصرار کرد که پیرمرد و زنش راضی شدند و بچه را به او فروختند. شاه عباس بچه را برداشت و با خود به کوهی برد و در آنجا با شمشیر شکمش را پاره کرد و او را در غاری گذاشت و رفت. اما به حکم خدا همان روز از گله ای که آن اطراف به چرا آمده بود بزی جدا شد و توی غار رفت و مشغول شیر دادن به بچه شد. از صدای بز چوپان خبر دار شد و توی غار آمد و بچه زخمی را پیدا کرد و با خود به خانه برد و شکمش را دوخت و مداوا کرد.
سالهای سال گذشت و بچه بزرگ شد. روزها با چوپان به صحرا می رفت و گله را می چراند. روزی از روزها شاه عباس از آن حوالی می گذشت و چشمش به گله افتاد و آنجا آمد. وقتی با پسر برخورد کرد، از طرز سخن گفتن او خوشش آمد و از چوپان خواست تا او را به شاه بسپارد، تا چایی ریز مخصوص کاخ شود. چوپان هم قبول کرد و پسر را به کاخ فرستاد. پسر که به کاخ آمد آرام آرام نزد شاه عزیز شد، تا جایی که از چای ریزی به سپهسالاری رسید. دختر شاه عباس هم که عاشق او شده بود از پدرش خواست که او را به عقد پسر درآورد. خلاصه، پسر چوپان داماد شاه شد. شب عروسی، دختر شاه دید که زیر شکم پسر جای زخم کهنه است. فردا که شد جریان را به پدرش گفت. شاه عباس چوپان را خواست و ماجرای زخم شکم پسر را پرسید و چوپان هم قصه پیدا کردن او را در غار برای شاه گفت. شاه تا قصه را شنید سجده شکر به جای آورد و از خدا بخاطر گناهی که کرده بود طلب مغـفرت کرد و فهمید که با بخت و چاره نمی شود در افتاد.
سلام
خدا کنه برای همه مون سرنوشتهای عالی نوشته شده باشه و ما هم به تقدیر راضی باشیم
ممنون از مطالب زیباتون