انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

سرما .. کرسی (2 ) ؛ کریم دریایی

یادش بخیر ، روزگار قدیم  این روزها سرما و کرسی با هم جفت جور می شدند، اوقات بزرگتر ها کم خلوت تر می شد و بسیاری از درسها زندگی و راز و رمزها را در کنار این کرسی ها برای کوچکتر ها در قالب داستان و متل واگو می کردند. یکی از این بزرگترها عمه "گل انار" بود. عمه داستانهای زیبای بسیاری از گذشتگان در دل داشت صندوقچه ی اسراری بود برای خودش . سرمان را روی پایش می گذاشتیم او هم از خدا خواسته شروع به نوازش می کرد و همیشه متل را با جمله " بی بی اَ ی .... " ( جمله ای شبیه به یکی بود یکی نبود در زبان پارسی )  آغاز می کرد:( ادبیات داستان کم متفاوت است بدلیل آنکه داستان به همان زبان عامیانه ای که روایت شده درج گردیده است. ) 

یک روز شاهی لباس درویشی پوشید و رفت توی شهر. گشت تا رسید به یک خانه ای. دید سه تا دختر نشسته اند. اولی می گوید اگر شاه مرا بگیرد جفتی پسر کاکل زری برایش به دنیا می آورم. دومی گفت اگر مرا بگیرد غذایی برایش درست می کنم که تمام لشگرش بخورند و تمام نشود. و دختر کوچکتر گفت کاش روزی بیاید که شاه چهل شب زیر حکم من باشد. شاه حرف ها را شنید و به قصر برگشت. دستور داد هر سه دختر را احضار کردند. دو تا دختر اولی را عقد کرد اما سومی را داد دست کسی و گفت ببرش بیابان و سرش را ببر، و دستمال خونی آن را هم بیاور.  

 آن شخص دختر را برد بیابان و شمشیر کشید که سرش را ببرد. دختر به التماس درآمد که ای برادر کشتن دختر بدبختی مثل من چه فایده ای به حال تو دارد؟ بیا و بخاطر خدا از خون من بگذر. آن شخص دلش به رحم آمد و دختر را رها کرد و به جایش پرنده ای را کشت و دستمال را با خون آن سرخ کرد و برای شاه برد.  

دختر سر در بیابان گذاشت و رفت تا رسید به یک مرد چوپان. چوپان که دید دختر خیل زیباست گفت با من ازدواج می کنی؟ دختر گفت بله چرا نکنم. اما اول سر گوسفندی را ببر تا کباب کنیم و بخوریم و بعد ازدواج می کنم. چوپان گوسفندی سر برید و کباب کرد و خوردند. بعد دختر گفت حالا برو آبادی، مادری، خواهری، هر کسی داری بردار بیاور تا عقد کنیم. همینطوری که نمی شود. چوپان گفت باشد. رفت که خواهر و مادرش را بیاورد.

 دختر شکمبه گوسفند را به سرش کشید و فرار کرد و رفت تا رسید به باغ بزرگی. باغبان او را دید فکر کرد جوان کچلی است و چون پیر شده بود و احتاج به کارگر داشت رو به دختر کرد و گفت هی کچل! شاگرد من می شوی؟ دختر گفت باشد و پیش باغبان پیر ماند. چند روز که گذشت آمد به میان باغ که یک تخته سکوئی درست کند. وسط باغ را چال کرد دید از زیر خاک هفت خم خسروی (سکه طلا) درآمد. باغبان را صدا کرد و گفت پدر صاحب این باغ کیست؟ گفت صاحبش یک شخصی است در این شهر ” وروگرد (نام بروجرد در گویش لری ) “. گفت بیا این پولها را بگیر برو به هر قیمتی شده باغ را از او بخر و قباله اش کن به نام من. باغبان رفت و باغ را خرید و قباله اش کرد به نام دختر. مدتی که گذشت دختر کاخی در آن باغ بنا کرد که هیچ پادشاهی تا آن وقت نه به چشم دیده و نه به گوش شنیده بود. این را هم بگوئیم که توی آن گنج خسروی که دختر پیدا کرده بود گردی هم بود که اگر آن را به مس میزدی طلا می شد.

 خلاصه گذشت تا یک روز درویشی آمد در کاخ دختر و قدری مدح علی گفت. دختر منزل به او داد. ظرفهایی که در آنها به درویش غذا دادند همه از طلا بود. همه را به درویش بخشید. صبح هم که خواست برود صد تومان دیگر به او دادند. از قضا مدتی بعد، همین درویش رفت در کاخ شاه و شروع کرد به مداحی. شاه به او پنج تومان صدقه داد و روانه اش کرد. درویش پیغام فرستاد به شاه که ای شاه تو ناسلامتی پادشاه یک مملکت هستی به این بزرگی، اما سخاوتت به اندازه زنی هم نیست. شاه قضیه را جویا شد، و درویش هم از سیر تا پیاز برایش گفت. شاه به اهل کاخ گفت این درویش را نگهدارید و پذیرایی کنید تا من بروم و ببینم که این دختر کیست و کجاست؟ 

شاه با لباس درویشی به منزل دختر آمد و سه روز و سه شب ماند. هر چه برایش آوردند ظرفهایش از طلا بود. همه اش را به خودش بخشیدند. سر آخر هم سیصد تومان به او دادند و روانه اش کردند. شاه وقتی می خواست برود به یکی از کلفت ها گفت برو به خانمت بگو مگر سرمایه تو از چیست که اینهمه بخشش می کنی و تمام نمی شود؟ کلفت آمد و به خانم پیام شاه را رساند. خانم گفت برو به درویش بگو تو اوّل برو به صد فرسخی کوری هست که نشسته بر سر یک چاهی و می گوید هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او بپرس چرا این را می گوید؟ بعد که جواب آوردی من هم می گویم که ثروت و سرمایه ام از چیست که تمام نمی شود.

 شاه رفت و رفت تا به کوری که سر چاه نشسته بود و می گفت هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند رسید. از او پرسید چرا این را می گویی؟ به جای آن بگو هر کس به من رحم کند خدا هم به او رحم کند. کور گفت نه، نه. هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. شاه گفت آخر بگو ببینم علّت این گفته تو چیست؟ کور گفت یک پادشاهی است در شهر مجاور، به او می گویند پادشاه بی غم. تو برو از او بپرس چرا بی غم است؟ همه خلایق از شاه گرفته تا گدا غم دارند اما به او می گویند شاه بی غم. اگر جواب گرفتی و آوردی، من هم علت این حرفم را به تو می گویم.

شاه رفت تا به شهر مجاور رسید. به کاخ شاه بی غم رفت. از او پرسید چرا به تو می گویند پادشاه بی غم؟ پادشاه بی غم گفت یک کریمی هست، سر پلی توی دریا نشسته و از صبح تا غروب برنج و خورشت و مرغ پخت می کند و توی دریا می ریزد. برو از او بپرس که چرا اینکار را می کند؟ اگر جواب آوردی من هم علت بی غمی ام را به تو می گویم.

 خلاصه شاه رفت تا به کریم رسید. دید از کله سحر تا تنگ غروب برنج و خورشت و مرغ پخت می کند و توی دریا می ریزد. شاه از او پرسید حاج کریم، چرا اینهمه غذا را می ریزی توی دریا؟ کریم دریائی گفت ای درویش قصه من دراز است اگر حالش را داری بنشین تا برایت تعریف کنم. شاه نشست و کریم دریایی شروع به حکایت کرد: من یک زمانی جوان کچلی بودم و در این شهر گوساله چرانی می کردم، زمستانها هم بیکار بودم. یک روز زمستان که بیکار بودم یک شخص حاجی تاجری آمد و گفت آقا نوکر نمی شوی چهل شب؟ گفتم به چقدر؟ گفت چهل شب نوکر من بشو من صد تومان به تو می دهم. همه خرج نان و آبت هم با خودم. گفتم باشد و رفتم. او اول کار صد تومان به من داد بردم دادم به مادرم و آمدم پیش حاجی. یک هفته ای گذشت تا اینکه او هفت قاطر و یک گوساله بزرگ برداشت و با هم حرکت کردیم و رفتیم تا رسیدیم به کنار یک دریایی؛ وسط دریا یک جزیره و کوه بلندی بود. باروبندیلمان را گذاشتیم و جاجی گفت سر این گوساله را ببر تا گوشتش را بخوریم، اما پوستش را نگاه دار که کارش دارم. سر گوساله را بریدیم و خوردیم و یکی دو روز گذشت. توی این مدّت من هر چه آت و اشغال و ریزه نان سفره بود می ریختم توی دریا تا ماهی ها بخورند. خلاصه، وقتی گوشت گوساله تمام شد، حاجی پوست گوساله را آورد و پهن کرد و به من گفت بیا برو توی این پوست دراز شو. من هم از همه جا بی خبر رفتم و دراز شدم؛ تا آمدم بگویم آره یا نه، حاجی مرا توی پوست پیچاند و در پوست را محکم دوخت و رفت گوشه ای پنهان شد. کمی که گذشت یکمرتبه یک دالی(عقاب) از آسمان آمد مرا به چنگال گرفت و روی کوه وسط دریا برد. دال پوست را درید که بخورد من از پوست درآمدم. حاجی داد زد پسرم اصلاً نترس، از آن سنگ و کلوخ ها که زیر پایت است بردار و با قلاب سنگ بینداز این طرف؛ قلاب سنگ را هم توی پوست گوساله گذاشته بود. خلاصه، من هر چه دستم رسید از صبح تا غروب از آن سنگها توی قلاب سنگ گذاشتم و پرت کردم. حاجی هم همه را توی گونی ریخت و بار قاطرها کرد و رفت. من هر چه داد زدم حاجی پس من چی؟ مرا نمی بری؟ گفت تو بمان همین جا که بابات مرده! من تازه فهمیدم که آن سنگ ها گوهر بوده اند. نگاه کردم دیدم این حاجی خدانشناس قبل از من هم عده زیادی را گول زده و به جزیره آورده، به دست آنها جواهر از جزیره جمع کرده و برده و آنها را همان جا گذاشته و رفته تا مرده اند. گفتم دیدی چه خاکی بر سرم شد؟ مدتی حیران و سرگردان بودم. آخر گفتم برای چه اینجا بمانم؟ خودم را به این دریا می زنم یا به ساحل می رسم یا می میرم و خوراک نهنگ و ماهی می شوم. از اینجا ماندن بهتر است. وقتی خودم را به دریا زدم دیدم دو تا ماهی با هم صحبت می کنند؛ و یکی به دیگری می گوید این همان کچلی است که برای ما نان ریزه می ریخت، حالا که گرفتار شده باید نجاتش بدهیم. این را گفتند و شانشان را زیر من زدند و از دریا نجاتم دادند. من هفت روز و هفت شب گرسنه و تشنه از بیابان گذشتم تا رسیدم به شهر. ماندم تا مدتی. دیدم بله باز هم آن حاجی خدانشناس سراغ نوکر می کند. من شکل و شمایلم را عوض کردم و رفتم پیش حاجی. دوباره نوکرش شدم. یک هفته که گذشت قاطرها و گوساله ای را برداشت و هفت شب و هفت روز از توی بیابان برهوت رفتیم تا دوباره رسیدم به ساحل دریا. سرگوساله را بریدیم و پوستش را کندیم و گوشت گوساله را خوردیم. گوشت ها که تمام شد حاجی گفت برو توی پوست دراز بکش. من خودم را به نفهمی و نابلدی زدم. یا با سر میرفتم یا با پا. آخرش به حاجی گفتم من بلد نیستم تو برو توی آن تا من یاد بگیرم. حاجی رفت توی پوست تا یاد من بدهد، امّا تا آمد بخودش بجنبدپوست را پیچیدم و درش را دوختم. دال آمد و او را برد بالای کوه جزیره. پوست را پاره کرد و حاجی از توی پوست درآمد. داد زدم حاجی نترس من همان کچلی هستم که دفعه قبل آوردی اینجا. با کمک خدا از جزیره نجات پیدا کردم. راه و چاه نجات از جزیره را بلدم، اگر می خواهی نجاتت بدهم شرطش این است که دخترت را به عقد من درآوری و نصف مال و ثروتت را با قباله به نام من کنی. حاجی نامه نوشت و مهر و امضا کرد و سنگی توی آن پیچاند و با قلاب سنگ برای من انداخت. بعد گفت حالا بگو چگونه بیایم؟ گفتم بابات مرده! حالا آنقدر اینجا بمان تا بپوسی. خلاصه حاجی خدانشناس را گذاشتم و با بار قاطرها برگشتم.

 خانواده حاجی سراغ او را گرفتند. گفتم حاجی بین راه مریض شد و مرد. مرا وصی و جانشین خود کرد. این هم وصیتنامه مهر و موم شده اش. نامه حاجی را آوردم دادم به خانواده اش. خلاصه ای درویش این بود قصه من. الآن دختر آن حاجی زن من است و من از ثروت بی حساب او هر روز می پزم و برای ماهی های دریا که سبب نجات من شدند می ریزم. این است که می گویند تو نیکی می کن و در دجله انداز. به همین علّت هم به من می گویند کریم دریایی.

 شاه قصه کریم دریایی را که شنید برگشت و آن را به شاه بی غم گفت. شاه بی غم هم به شاه گفت راز بی غمی من این است که زنی دارم که دختر عمویم است. ما با هم عهد کرده و قسم خورده بودیم که اگر من زودتر مردم او شوهر نکند و اگر او زودتر مرد من زن نگیرم. تا اینکه یک روز دختر عمویم مریض شد و به حال مرگ افتاد. من که از او قطع امید کرده بودم برای اینکه به عهد خود وفا کنم رفتم و خودم را مقطوع النسل کردم. اما دختر عمویم نمرد و فردای آن روز کم کم حالش جا آمد و خوب شد. مدتی گذشت، دختر عمو از من خواست تا با او هم بستر شوم تا بچه دار شویم. اما وقتی جریان خود را به او گفتم و او فهمید ناراحت شد و گفت من شوهری می خواهم که پدر بچه هایم باشد! من هم گفتم از این نوکرهای قصر هرکس را که می خواهی انتخاب کن و از او بچه دار شو. حالا ای عمو درویش بدان که غم همه عالم روی دل من است اما مردم از روی مسخره به من می گویند پادشاه بی غم.

شاه قصه پادشاه بی غم را که شنید با ناراحتی از او خداحافظی کرد و آمد پیش مرد کور که سر چاه نشسته بود و داستان شاه بی غم را برای او گفت. کور هم چنین حکایت کرد که بله من هم گماشته ای بودم که این چاه را می کندم. پسری داشتم جوان که بالای چاه می ماند و دلو را می کشید. روزی ته چاه جعبه ای دم کلنگ من افتاد. گفتم حتما این گنج است، اگر پسرم بفهمد ممکن است طمع کند و با سنگ مرا ته چاه بکشد و گنج را خودش ببرد. روی همین حساب پسر را صدا زدم که پائین بیاید. تا آمد ته چاه با کلنگ زدم توی سرش و او را کشتم. جعبه را برداشتم و آمدم بالا. در جعبه را باز کردم تا ببینم در آن چه هست که ناگهان گردی از درون جعبه درآمد و چشمهایم را کور کرد. از آن وقت تا الآن من سر همین چاه نشسته ام و می گویم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. چون من که پسر خودم را به طمع مال کشته ام مستحق رحم نیستم. 

خلاصه شاه پیش دختر آمد و قصه کور را برای او تعریف کرد. بعد از او خواست که راز ثروت خود را برای او فاش کند. دختر به شاه گفت از موقعی که از اینجا رفته ای چند شب گذشته است؟ شاه گفت چهل و یک شب. دختر گفت پس بدان ای شاه که من همان دختری هستم که آن شب پشت در خانه ما آمدی و آرزویم را که چهل شب حکمرانی بر تو بود شنیدی و دستور قتلم را دادی. اما لطف خدا کار خودش را کرد و مرا به این ثروت و به آن آرزو رسانید و تو چهل و یک شب دنبال حکم من رفتی. این را گفت و همه قصه خود را از یافتن گنج خسروی و گرد کیمیا برای شاه تعریف کرد...






 

نظرات 1 + ارسال نظر
بهروز جمعه 8 بهمن 1400 ساعت 10:02

سلام
روز و روزگارتون خوش
ممنون از مطالب قشنگ و پندآموزتون

به به
زمستان و کرسی و بزرگترها و قصه های زندگی و...
تا بهار...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد