انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

شهـر حاکم کـُش

یادش بخیر در روزگاری که مردم یک دل و یکرنگ بودند و مامن آنها آغوش گرم همدیگر ؛ داستانها و قصه ها هم ، رنگ و بوی دیگری داشت. مفاهیم انسانی مانند جوانمردی ، راستی ، گذشت ، پاکی ،همنوع دوستی ، نان حلال ، ظلم نکردن و زیر بار ظلم نرفتن و ... بسته به احوال زمانه نرم و زیر پوستی در ذهن مخاطب که اکثرا کودکان و نوجوانان بودند از دل همین متل ها و قصه ها جا می افتاد و ارزش می شد. گاهی هم مثل متل زیر کاملا عریان و بی پرده گفته می شد. نسل کنونی چه شده و چگونه در این نوشته می نگردد و چرا به اینجا رسیده اند "الله و اعلم" . باید از جامعه شناسان و متخصصان علوم انسانی پرسید ولی بهر ترتیب عمه جان ما گل انار بانو در زمانی که او زن میان سالی بود و من کودکی چموش اینگونه روایت می کرد که :

یکی بود یکی نبود. شهری بود که هر والی و حاکمی آنجا می رفت و ظلم می کرد، وقتی مردم شهر به تنگ می آمدند و دعا می کردند، آن حاکم ظالم می مرد و از بین می رفت.  ادامه مطلب ...

درد دوست

دوران کودکی ، دوران مدرسه ، ایام دبیرستان همیشه دلم می خواست با همه بچه های مدرسه ، همه بچه های محله و همه هم سن و سالها دوست باشم با همه معاشرت کنم، همه رو بشناسم متقابل همه منو بشناسن به همه احترام بزارم و از همه احترام ببینم و بعنوان یک دوست نگاهم کنن ، داشتن  یک لشکر دوست برام مهم بود خیلی مهم!

دلم می خواست  توی همه فعالیت های محله و مدرسه شرکت کنم از فعالیت ورزشی تا فرهنگی از تیم فوتبال محله تا گروه سرود مدرسه، با همه دمخور باشم ازبچه معلم و مدیر گرفته تا بچه سرایدار و نظافت چی.

روزگار رفت و رفت تا به دانشگاه رسید ، دانشجو شدم، مهندس شدم ، کارمند شدم، معلم شدم ، مدیر شدم ، استاد شدم محیط دولتی و اداری و خصوصی ... آدم های رنگارنگ  با خلقیات عجیب و غریب ، با ارزشهای متفاوت ، فرهنگ ها، مهارت ها، آداب و کلی چیزهای ناهمگون دیدم و تجربه کردم!  ضربه خوردم و زمین افتادم، زمینم زدن و هر بار بلند شدم و دوباره شروع کردم... با حواس جمع تر ، دقت بیشتر و البته اعتماد کمتر .   ادامه مطلب ...

زور - فن

زمان دانشگاه شور و شر داشتم و معمولا هر ساله توی مسابقات و رویدادهای ورزشی شرکت می کردم یک سال تصمیم گرفتم کشتی گیر شم اتفاقا یک ماهی هم تمرین کردم بعد دیدم کار من نیست برگشتم به همون تخصص دو میدانی . و اما در همین یک ماه که داشتن تیم کشتی رو آماده می کردن با جمال آشنا شدم جمال اهل خوزستان و عرب زبان بود آفتاب سوخته ، ساده و سرشار از انرژی ، جمال بمب زور بود با اینکه پنجاه و هفت هشت کیلو بیشتر نبود ولی به اندازه یک ورزشکار حرفه ای نود و چند کیلویی زور داشت. جمال تا یک ماه پیش فقط اسم کشتی را از رادیو و تلویزیون شنیده بود اما بواسطه همین چابکی و زور عضو تیم کشتی شد و امید اول مدال دانشگاه.

خلاصه زمان موعد فرا رسید مسابقات در شهر قزوین برگزار می شد. دو روز اول مسابقات کشتی و والیبال بود. حریف اول جمال اهل یکی از شهر های غربی کشور جثه ای جمع و جور و ترگل داشت به نظر نمی آمد پر زور و قوی باشد. جمال داشت لباس می پوشید پرسیدم چه خبر با لهجه زیبای خوزستانی گفت به بچه ها بگو تا ده بشمارن قبل از شماره ده می خورمش.   ادامه مطلب ...