نمیدانم در عمرش یک روز هم روزه گرفت یا نه، ولی میدانم خیلی مرد بود. لاغر اندام و همیشه آراسته، آرام و متفکر بود و هر وقت صحبت میکرد انگار هزار سال کلاس سخنوری رفته بود. ادیبانه و شمرده حرف میزد. چینهای پیشانیاش همیشه به صورت کشیده و صورت تراشیدهاش زیبایی خاصی میداد. کارمند شرکت نفت بود. از قبل از انقلاب، از خارجیهای شرکت یاد گرفته بود یا از جوانی همین طور بوده، هنوز نمیدانم. اما، میدانم همیشه همانی بود که بود. هیچ وقت تظاهر نمیکرد به چیزی که نبود. آن وقتهایی که ما نمیدانستیم مبل چی هست، خانهشان مبله بود. نه که پولدارتر از ما باشند. دوست داشت که این طور باشد و بود. اذان که میدادند ما میدویدیم برای وضو و نماز، عمو غلام سیگارش را روشن میکرد و میرفت گوشهای و به فکر فرو میرفت. همیشه دلم میخواست ازش بپرسم به چه فکر میکند اما هیچ وقت نتوانستم. ادامه مطلب ...
کلزاد پسر بزرگ یکی از خان های ایل ورکوه بختیاری روزی بی هوا دلش گرفت و سر به بیابان گذاشت ، در مسیر ناکجا آباد به ایلی رسید که بر سر چشمه ای اتراق کرده بودند ، رفتار مردمان این ایل به دل کلزاد نشست پس بی آنکه خود را معرفی کند در ایل ماند، آرام آرام خودی نشان داد ، دستیار خان ایل شد و به منزلت رسید.
اما از بازی روزگار پس از گذشت چند صباحی کلزاد عاشق دختر خان شد. دختر خان نیز که نامش تی به ره (یعنی چشم به راه) بوده هم به عشق کلزاد دچار شد، وقتی خبر به خان رسید چون کلزاد را هم تراز دختر نمی دید او را زندانی کرد. پس از مدتی خان مقرر کرد تا دخترش به عقد پسر خان ایل پشت کوه در بیاید ، شب عروسی یکی از دوستان کلزاد او را از زندان فراری می دهد. کلزاد نیز بهمراه دختر و دوستش به کوهستان می گریزند. ادامه مطلب ...
تابستان سوزان است و تیرماه آتشینش. گویند که همه ی ماه های خداوند زیبا و بی نقص اند و پر از نکته و داستان ؛ اما تیرماهِ من چنگی به دل نمی زند و دلی به چنگ نمی آورد، خاطر و یادم مشوش و تار می شود از این ماه داغ و تلخ ، فرقی نمی کند که هشتم آن باشد یا بیست و چهار ، نیمه اول آن یا ....
او میدانست مرا خواهد کشت
و من میدانستم او کشته خواهد شد
هر دو پیش گویی درست درآمد
او، چون پروانهای، بر ویرانه های عصر جهالت افتاد
و من درمیان دندانهای عصری که ادامه مطلب ...