بدلیل آزرده شدن خاطر تعدادی از دوستانم قصد داشتم این مطلب رو ادامه ندم ولی بهر حال اون انسانها هم متعلق به همین سرزمین هستن و این واقعیتهایی است که در جامعه امروزی و قرن بیست و یکمی ما جریان داره ، بنابراین همه مردم حق دارن بدونن حتی اگه بخاطر حس زیبای ایرانی بودن کمی ناراحت بشن پس خواهش می کنم بخاطر نوشتن آخرین قسمت این مطلب بر من خرده نگیرین .
.
ادامه چیزی بالاتر از محرومیت ۲
.
.
من طی یک سال بیش از ده بار به مناطق جنوبی استانهای کرمان و سیستان سفر کردم و هر بار با خاطراتی تلخ این مناطق رو ترک کردم ، خاطراتی تلخ بخاطر محرومیت و فقر فوق مطلقی که در این مناطق جولان می داد .
در یکی از این سفرها اواخر بهار سال 86 از منطقه اسلام آباد کهنوج ( شاه آباد ) به سمت بمپور ایرانشهر راهی شدیم باز هم در مسیر به انواع و اقسام روستاهای کپری برخورد کردیم هر چند در این مسیر چند روستای دارای ساختمان هم دیدم.
در یکی از این روستاهای کپری صحنه ی عجیبی ذهنم رو مشغول کرد چون ساعات کار بدلیل گرمای هوا از 5 صبح تا یازده قبل از ظهر بود ما ساعت 5:30 صبح به سمت یکی از کارگاه های فعال خط لوله گاز حرکت کردیم حدود ساعت 6 صبح وقتی از روستای کپری ده ، پانزده خانواری کوچکی نزدیک زهکلوت عبور می کردیم دیدم جمعیتی حدودا بیست نفر زن و مرد دور ساختمان دو کلاسه مدرسه روستا نشسته بودن ، ساختمانی کوچک با دو اتاق که ارتفاعی بیشتر از سه متر نداشت . هیچکدوم دانش آموز به نظر نمی اومدن من داشتم توی ذهنم این قضیه رو تجزیه و تحلیل می کردم که احتمالا راننده محلی ما متوجه شد . پرسید می دونی اینا چرا نشستن پای این مدرسه . بلافاصله جواب دادم : نه ، هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم . گفت
ادامه مطلب ...
یه شب زیر بارون که چشمم به راهه می بینم که کوچه پر از نور ماهه |
ادامه چیزی بالاتر از محرومیت ۱
.
.
.
کانکس های شرکت حدودا پانصد متری تا روستا فاصله داشت ، بعد از چند دقیقه قدم زدن بالاخره به خونه رویایی رسیدیم
کپری بدون در و پیکر که دیواره ها و سقف اون با لیف خرما ( شاخ و برگ درخت خرما ) پوشانده شده بود ، یا ا... گفتیم و وارد شدیم کسی خونه نبود. کف کپر با یه تکه موکت کهنه سوراخ سوراخ که معلوم بود بوسیله افتادن تکه های زغال سوخته شده فرش شده بود برای نشستن میهمان هم یه پتو با آرم هلال احمر رو دو تا کرده بودن و با دو بالش ته کپر پهن کرده بودن.
من پایین کپر جلوی در نشستم ولی طرف با اصرار زیاد منو بلند کرد و روی پتو نشوند . خیلی صمیمانه خوش آمد گفت . با اینکه هوا معتدل بود ولی برای بجا آوردن ادب و مهمان نوازی کولر هم روشن کرد. کولر آبی آبی رنگی که صداش با سر و صدای قطار مترو وقتی وارد ایستگاه می شه برابری می کرد ، هیچ کدام از درپوش های پوشال ، دیوارها ، پمپ آب و ... روی کولر نبود و بیشتر کار پنکه رو انجام می داد تا کولر .
اولین بار ، زمستان سال 85 به مناطق جنوبی کرمان سفر کردم ، مقصد سفرم از شمال بندر عباس شروع و تا کهنوج کرمان ادامه داشت در این سفر از سه شرکت بزرگ فعال در لوله گذاری گاز می بایست بازدید می کردم آخرین شرکت در منطقه زیارت علی کرمان مابین شهرهای فاریاب و کهنوج فعالیت داشت ( مراجعه کنید به پست فرودگاه شاید بین المللی ) این منطقه جاده ای فرعی ای قبل از شهر منوجان داشت که حتی محلی ها هم به تنهایی جرات گذر از این جاده رو نداشتند و معمولا مسلح یا با همراه از این جاده عبور می کردن.
من با پرواز بندر عباس عازم شدم بعد از اتمام کار در بندر یه آژاتس خبر کردم وقتی آژانس رسید دیدم دو نفر توی ماشین بودن پرسیدم اینا کین ؟ راننده جواب داد: همراه ، تعجب کردم گفتم : یعنی چی ؟ خلاصه کلی توجیه آورد که منطقه مقصد ناامنه و چه و چه .... من هم دیدم چاره ای نیست ، قبول کردم .
بعد از ورود به جاده فرعی و دیدن جاده و بیابان تازه متوجه منظور راننده شدم ، همه چیز کاملا غیر عادی بود از موتور سیکلتهای عجیب و غریب تا آدم های که فقط چشماشون پیدا بود و ... سفر ما سه ساعتی طول کشید تا به کمپ شرکت ثارا... رسیدیم .
چند روزی مهمان این کمپ بودم ، توی روستاهای مسیر محرومیت هایی دیدم که هیچ جای دیگه ای ندیده بودم .
البته شاید نشه گفت روستا چون چندتا کپر دور هم جمع شده بودن و با هم زندگی؟ می کردن.
شرکت ثارا... یه مهندس مکانیک داشت که بچه تهرون و خیلی داش مشدی بود با هم دوست شدیم و خیلی با هم گرم گرفتیم . یه روز داشتم از فقر و محرومیت مردم این منطقه صحبت می کردم که گفت : یه کارگر دارم که دو ماه پیش ازدواج کرد ، چند روز قبلش اومد که منو برا عروسیش دعوت کنه ، وقتی گفتم من اون روز تهرانم ، گیر داد که حالا که عروسیم نیستی فردا نهار باید بیایی خونه من . مجبور شدم قبول کنم .