ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
گاهی باید دنبال بهانه ای بود تا بنویسیم برای دوستان قدیمی ، دوستان روزهای سخت ، دوستان غم و شادی
گاهی باید نوشت از پس دیوارهای بلندی که تورا محصور کرده است....
از کنج این دیوارها نگاه به ماه می افتد دل می گیرد و می گویی:
ماه را می بینی !؟
به چشمان تو می ماند
پر از شوق دیدار ادامه مطلب ...
آهای...
با شما هستم...
شما که سرنخِ بادبادکهای تان را
در غبارِ آرزوهای گمشده رها کردهاید
من شیطان را در کِسوتی زخم خورده دیدم
که از دستِ دسیسه های دستِ اولِ آدم
سینه خیز به سوی خدا می رفت ادامه مطلب ...
سالهاست که چشمم به در دوخته شده که شاید خبری از تو بیاید.... من هم مثل یعقوب می دانم که روزی رایحه ی تو خواهد پیچید و حال دل را به دوران سرخوشی ها و بازیگوشی های بچگی خواهد برد هر چند آن روز کمی دور باشد. به یاد دارم آنگاه که کودکی خردسال بودم، پدر اینگونه روایت می کرد: همه به یعقوب گفتند که این مرد دیوانه شده ، سالهاست که در تخیل و رویا برای نیامدنی ها شب زنده داری و سوگواری می کند اما او همچنان به ندای دل گوش سپرده بود و با نامحرمان مجادله نمی کرد تا آن روز که گفت دیدید بوی پیراهن یوسفم می آید و بغض فروخورده سالها سکوتش فوران کرد.
بعدها خواندم که آن روز کاروان تازه از مصر حرکت کرده بود و تا یعقوب فرسنگ ها فاصله داشت اما عاشق که باشی بُعد فاصله مهم نیست تو عطرش را از صدها کیلومتر دورتر با تمام بودنت استشمام خواهی کرد. ادامه مطلب ...