انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

سه پاره

شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت

کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت

گر شیخ به کفر زلف او پی بردی

خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت

............

گیسو به هم بریزو

جهانی ز هم بپاش!

معشوقه بودن است و

«بریز و بپاش» ها   ادامه مطلب ...

شهـر حاکم کـُش

یادش بخیر در روزگاری که مردم یک دل و یکرنگ بودند و مامن آنها آغوش گرم همدیگر ؛ داستانها و قصه ها هم ، رنگ و بوی دیگری داشت. مفاهیم انسانی مانند جوانمردی ، راستی ، گذشت ، پاکی ،همنوع دوستی ، نان حلال ، ظلم نکردن و زیر بار ظلم نرفتن و ... بسته به احوال زمانه نرم و زیر پوستی در ذهن مخاطب که اکثرا کودکان و نوجوانان بودند از دل همین متل ها و قصه ها جا می افتاد و ارزش می شد. گاهی هم مثل متل زیر کاملا عریان و بی پرده گفته می شد. نسل کنونی چه شده و چگونه در این نوشته می نگردد و چرا به اینجا رسیده اند "الله و اعلم" . باید از جامعه شناسان و متخصصان علوم انسانی پرسید ولی بهر ترتیب عمه جان ما گل انار بانو در زمانی که او زن میان سالی بود و من کودکی چموش اینگونه روایت می کرد که :

یکی بود یکی نبود. شهری بود که هر والی و حاکمی آنجا می رفت و ظلم می کرد، وقتی مردم شهر به تنگ می آمدند و دعا می کردند، آن حاکم ظالم می مرد و از بین می رفت.  ادامه مطلب ...

درد دوست

دوران کودکی ، دوران مدرسه ، ایام دبیرستان همیشه دلم می خواست با همه بچه های مدرسه ، همه بچه های محله و همه هم سن و سالها دوست باشم با همه معاشرت کنم، همه رو بشناسم متقابل همه منو بشناسن به همه احترام بزارم و از همه احترام ببینم و بعنوان یک دوست نگاهم کنن ، داشتن  یک لشکر دوست برام مهم بود خیلی مهم!

دلم می خواست  توی همه فعالیت های محله و مدرسه شرکت کنم از فعالیت ورزشی تا فرهنگی از تیم فوتبال محله تا گروه سرود مدرسه، با همه دمخور باشم ازبچه معلم و مدیر گرفته تا بچه سرایدار و نظافت چی.

روزگار رفت و رفت تا به دانشگاه رسید ، دانشجو شدم، مهندس شدم ، کارمند شدم، معلم شدم ، مدیر شدم ، استاد شدم محیط دولتی و اداری و خصوصی ... آدم های رنگارنگ  با خلقیات عجیب و غریب ، با ارزشهای متفاوت ، فرهنگ ها، مهارت ها، آداب و کلی چیزهای ناهمگون دیدم و تجربه کردم!  ضربه خوردم و زمین افتادم، زمینم زدن و هر بار بلند شدم و دوباره شروع کردم... با حواس جمع تر ، دقت بیشتر و البته اعتماد کمتر .   ادامه مطلب ...