شیرین سخنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
............
گیسو به هم بریزو
جهانی ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و
«بریز و بپاش» ها ادامه مطلب ...
یادش بخیر در روزگاری که مردم یک دل و یکرنگ بودند و مامن آنها آغوش گرم همدیگر ؛ داستانها و قصه ها هم ، رنگ و بوی دیگری داشت. مفاهیم انسانی مانند جوانمردی ، راستی ، گذشت ، پاکی ،همنوع دوستی ، نان حلال ، ظلم نکردن و زیر بار ظلم نرفتن و ... بسته به احوال زمانه نرم و زیر پوستی در ذهن مخاطب که اکثرا کودکان و نوجوانان بودند از دل همین متل ها و قصه ها جا می افتاد و ارزش می شد. گاهی هم مثل متل زیر کاملا عریان و بی پرده گفته می شد. نسل کنونی چه شده و چگونه در این نوشته می نگردد و چرا به اینجا رسیده اند "الله و اعلم" . باید از جامعه شناسان و متخصصان علوم انسانی پرسید ولی بهر ترتیب عمه جان ما گل انار بانو در زمانی که او زن میان سالی بود و من کودکی چموش اینگونه روایت می کرد که :
یکی بود یکی نبود. شهری بود که هر والی و حاکمی آنجا می رفت و ظلم می کرد، وقتی مردم شهر به تنگ می آمدند و دعا می کردند، آن حاکم ظالم می مرد و از بین می رفت. ادامه مطلب ...
دوران کودکی ، دوران مدرسه ، ایام دبیرستان همیشه دلم می خواست با همه بچه های مدرسه ، همه بچه های محله و همه هم سن و سالها دوست باشم با همه معاشرت کنم، همه رو بشناسم متقابل همه منو بشناسن به همه احترام بزارم و از همه احترام ببینم و بعنوان یک دوست نگاهم کنن ، داشتن یک لشکر دوست برام مهم بود خیلی مهم!
دلم می خواست توی همه فعالیت های محله و مدرسه شرکت کنم از فعالیت ورزشی تا فرهنگی از تیم فوتبال محله تا گروه سرود مدرسه، با همه دمخور باشم ازبچه معلم و مدیر گرفته تا بچه سرایدار و نظافت چی.
روزگار رفت و رفت تا به دانشگاه رسید ، دانشجو شدم، مهندس شدم ، کارمند شدم، معلم شدم ، مدیر شدم ، استاد شدم محیط دولتی و اداری و خصوصی ... آدم های رنگارنگ با خلقیات عجیب و غریب ، با ارزشهای متفاوت ، فرهنگ ها، مهارت ها، آداب و کلی چیزهای ناهمگون دیدم و تجربه کردم! ضربه خوردم و زمین افتادم، زمینم زدن و هر بار بلند شدم و دوباره شروع کردم... با حواس جمع تر ، دقت بیشتر و البته اعتماد کمتر . ادامه مطلب ...